یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق ۱۵

11 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_پانزدهم

#سفر_عشق 
رسیدیم تهران. 

خانم موسوی گفتند:

وسایلتون رو جمع‌وجور کنید، میریم دم درِ دانشگاه تا اونجا پیاده شیم.

هانا بلند شد و وسایلمون رو جمع کرد، دفتر و خودکار رو تو کیف گذاشتم.

به هانا گفتم: 

میای بریم خونه ما؟!

–نه سحرجون ممنون. دلتنگ مامانم هستم، نمی‌دونم چرا اینطوریم. خدا به خیر بگذرونه.

–منم اینطوریم عزیزم. نگران نباش.

مگه به مامانت زنگ نزدی؟!

–آره زنگ زدم. حالش خوب بود. ولی نمی‌دونم چرا اینطوری دلم تنگ شده؟!

–شاید بخاطر تغییریه که کردیم;) مهربونتر شدیم، دلمون تنگ میشه😅

–نمیدونم، شاید. قبلا که می‌رفتم، مسافرت، بیخیال بودم.

رسیدیم دانشگاه، بچه‌ها شروع کردن به پیاده شدن.

باهم خداحافظی می‌کردند و می‌گفتند:

این چند روز چقدر خوش گذشت😍

ما هم وقتی پیاده شدیم، چمدون‌هامون رو برداشتیم و رفتیم پیش خانم موسوی.

–خانم موسوی خیلی بهتون زحمت دادیم.

–نه بابا این حرفا چیه، انشالله بهتون خوش گذشته باشه، اگه کمی کاستی چیزی بوده ببخشید.

– نه بابا. اتفاقا بهترین سفری بود که تا الان رفته بودیم، دوباره از این سفرها بذارید😍

–انشالله. فردا میاید دانشگاه؟

–ببینم چی میشه. اگه تونستیم میایم.

–اگه اومدید، بیاید اتاق بسیج ببینمتون:)

–چشم حتما میایم.

 با خانم موسوی خداحافظی کردیم و رفتیم تو پیاده‌رو منتظر شدیم تا سوار ماشین شیم.

چون مسیر من و هانا تقریبا یکی بود و خونمون نزدیک هم، یه ماشین گرفتیم. اول هانا پیاده میشد. خونه ما یه خیابون بالاتر از هانا ایناست.

خیابونا ترافیک شدیدی داشتند. هانا  در حالی که کلافه بود، گفت:

–من میگم یاخدااا زودتر برسیم، دلم برا مامانم تنگ شده، باید بمونیم تو ترافیکم:evil:

–دختر کم حرص بخور، الان میرسیم😅

–آره بعد از چند ساعت موندن تو ترافیک

–اینقد عجول نباش هاناجان، بالاخره میرسیم. دیگه نزدیکیم هااا 

بعد از کلی غرزدن، هانا رسید، پیاده شدم و باهاش خداحافظی کردم. بعدم سوار ماشین شدم.

آقا ببخشید یه خیابون بالاتر از اینجا منم پیاده میشم، رسیدیم سر خیابون، به آقای راننده گفتم بپیچه سمت راست. وقتی رسیدم خونه، انگاری دنیا رو بهم داده بودند. خیلی خسته بودم، اصلا نای حرف زدن نداشتم.

دکمه آیفون رو زدم، مامانم وقتی من رو دید، به بابام گفت:

بیا سحر اومده😍

وقتی رفتم داخل خونه. بابا و مامان با دیدنم چشماشون از تعجب گرد شده بود:oops:

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

مبارزه با نفس

10 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​امام خمینی “رحمه‌الله‌علیه” دلش هندوانه می‌خواهد. 

برای اینکه با هوای نفسش مبارزه کند، به آن نمک می‌پاشد، تا موقع خوردن بدمزه باشد و دیگر هوس نکند. آنها چه کارهایی برای مبارزه با نفس انجام داده‌اند و توانستن آن را مهار کنند. نفس را کوچک کردند تا روح والایی به دست آورند.

ما چکار کرده‌ایم؟!

روزها مانند ابر درگذرند، چند ماهی بیشتر به پایان تحصیل برایم نمانده است :| 

پنج سال در این مکان مقدس نفس کشیدم، نفس کشیدنی که کمتر از عبادت نیست.

اما کجای کار می‌لنگد، هنوز که هنوز است نمی‌توانم بر هوای نفسم غلبه کنم؟!

این دوران خوش را چگونه سپری کرده‌ام، که حتی نمی‌توانم پنج دقیقه دیرتر به غذای جسمم بپردازم :| 

چه راحت بخاطر رسیدن به هوای نفس، حاضرم دل دیگران را بشکنم :| 

هدف من از آمدن به حوزه خودسازی بود، تا بتوانم جامعه‌ای مهدوی بسازم. 

زمان گذشت و به پایان رسید، اما “هنوز اندر خم یک کوچه‌ام”

این دوران هم می‌گذرد و آنچه می‌ماند، حسرت این است که چرا نفس سرکش را مهار نکردم :| 

#مبارزه_با_نفس

#رسالت_طلبه_تبلیغ_دین

 نظر دهید »

سفرعشق۱۴

10 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_چهاردهم

#سفر_عشق 
یه کم رو تخت دراز کشیدم، صدای مامان رو شنیدم، که می‌گفت: شام حاضره.

رفتم تو آشپزخونه 

–خیلی گشنه‌ام، چی داریم مامان

–قورمه سبزی بار گذاشتم

–وااای مامان😋😋 کی آماده میشه

–تا میز رو بچینی منم غذا رو می‌کشم

–بابا کو، چرا نمیاد

–گفت هروقت آماده شد صدام کنید، من برم بهش بگم

میز رو چیدم منتظر بابا و مامان نشستمـ عاشقِ قورمه‌سبزی‌های مامان هستم.

وقتی اومدن شام رو خوردیم، یه تشکری کردم و رفتم سمت اتاقم. گوشیم رو برداشتم، دیدم شهاب زنگ زده😍

شمارشو گرفتم. بعد از چند بوق برداشت.

–الووو سحری، خوبی آجی شیطونه

–سلااام داداش گلم. ممنون خوبم

–کاری داشتی این‌همه زنگ زدی؟!

–واقعیتش داداش می‌خوام بیام پیشت، گفتم یه زنگ به بابا بزنی راضیش کنی.

–من بیشتر وقتا سرکلاسم هااا، حوصله‌ات سر میره بهت بگم بعدا نگی نگفتم;)

–عیبی نداره داداشی تو به بابا زنگ بزن

–باشه. من الان بش زنگ میزنم سحرجون

–قربون داداش عزیزم برم

–خودت رو لوس نکن. فعلا کاری نداری.

–نه. خیلی دوووست دارم داداشی. خداحافظ

آآآآی چکار میکنی دیووونه. مشغول نوشتن بودم که هانا یه نیشگون ازم گرفت:evil:

–خب چکار کنم هرچی صدات میزنم جوابم رو نمیدی. مشکوک شدی هااا سحر;)

–نه بابا داشتم یه مطلبی می‌نوشتم. بعدم تو خواب بودی، منم گفتم، مزاحمت نشم، خودم رو مشغول کردم.

–نزدیکه تهرانیم هااا

–عه چند کیلومتر داریم

–حدود ده کیلومتر. 

–آخیش نزدیکیم، اینقد خسته‌ام

–سحرجون فردا صبح میری دانشگاه، یا میمونی خونه استراحت کنی؟!

–نمیدونم، برم خونه خبرت می‌کنم عزیزم. از فردا وظیفمون سنگین‌تر میشه;)

–یعنی چی، چه وظیفه‌ای سحر:oops:

–خب دیگه من و تو اون سحر و هانای قبل نیستیم، تغییر کردیم دیگه😅

–آهااا، خب چه وظیفه‌ای داریم خانم خانما;)

–دیگه با پسرها کل‌کل نمی‌کنیم، مسخره دخترچادریا نمی‌کنیم، باید نماز بخونیم، موهامون معلوم نباشه و خیلی کارهای دیگه😎

–به نظرت می‌تونیم؟!

–آره چرا نتونیم، من متوسل به امام رضا شدم، خودمم دیگه دوست دارم اینطوری باشم☺️

–‌دعا کن منم بتونم سحر 

–چشم عزیزم، به کمک هم سعی می‌کنیم.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

سفرعشق۱۳

10 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_سیزدهم

#سفر_عشق 
خیلی خسته بودم، یه کم خوابیدم. وقتی بلند شدم ساعت ۱۷ بود، تقریبا یه ساعت دیگه داشتیم برسیم خونه.

نگاه کردم دیدم، هانا هم خوابه.

گوشیم رو درآوردم، چندتا تماس و پیام رو صفحه گوشیم بود.

بازشون کردم، دیدم باز خودشه.

پیام داده بود، چرا جوابمو نمیدی؟! یه کاری برام پیش اومده، دارم میام ایران. هروقت بود بهت پیام میدم بیای بیرون تا تورو هم ببینم.

با دیدن پیامش، ترس تموم وجودم رو فرا گرفت:| خدایا حالا چکار کنم؟! گوشیمو هم خاموش کنم، میاد درِ خونمون.

شروع کردم به متوسل شدن به امام رضا، ازش خواستم کمکم کنه تا گذشته بدم رو جبران کنم:|

برای اینکه از این حال دربیام، دفترم رو در آوردم و شروع کردم به نوشتن.

دوره دبیرستان رو تموم کرده بودم، می‌خواستم برای دانشگاه درس بخونم.

با خودم گفتم برای اینکه خستگی دبیرستان از تنم دربره، یه سفر برم آلمان پیش داداشی😍

شب بابا اومد راضیش کنم تا بذاره برم.

بابا اومد، رفتم خودم رو براش لوس کردم;)

–بابایی سلام، خسته نباشی. 

–سلااام دخترِ بابا.

–چایی می‌خوری برات بیارم

–بذار دست و صورتم رو بشورم. مامانت اینا کجا هستند

–مامان رفته خرید هنوز برنگشته، سمن هم خونه دوستشه 

–بابا دست و صورتش رو شست و اومد نشست. رفتم براش چایی آوردم. بفرمایید، اینم برا بهترین بابای دنیا😅

–چی شده اینقد مهربون شدی:oops:

–من همیشه مهربون بودم بابایی. راستی بابایی، درسام تموم شدن، میشه اجازه بدی

داشتم حرف میزدم، وسط حرفام مامانم اومد:| نذاشت حرفم رو بزنم

–سحر بیا کمکم 

–الان میام مامان. بابا من برم کمک مامان بعد میام

–باشه عزیزم

سلاام مامان، مهمون داریم اینهمه خرید کردی؟!

–آره فردا شب داییت اینا برا شام میان اینجا

–من که حوصلشون رو ندارم، بگید سحر خونه نیست.

داییم یه پسر به اسم نیما داره و یه دختر به اسم زیبا، اصلا حوصله نیما و کاراش  رو نداشتم. 

کمک مامان کردم و تموم خریدها رو جابه‌جا کردیم.

–مامان دیگه کاری با من نداری برم پیش بابا

–مگه بابات اومده؟!

–آره تو پذیراییه 

–باشه برو. منم الان میام 

تند‌تند رفتم پیش بابا، تا مامان نیومده، قضیه رو بهش بگم. آخه مامانم هردفعه میگم، مخالفت میکنه، میگه وایسید باهم بریم:|

–خب بابایی داشتم، می‌گفتم

–بگو دخترم

–گفتم اگه اجازه بدید، حالا که تعطیل شدم یه مدت برم آلمان 

–تنها بری، بذار شاید کارام کمتر شد، ماهم اومدیم

–نه بابا بذارید من برم، اگه اومدید، بعدش شما هم بیاید

–باشه بذار با مامانت حرف بزنم، ببینم اون چی میگم

–عه بابایی، مامان چرا دیگه 

–دختر چرا اینقد هولی تو

–آخه دلم برا داداشی تنگ شده:’(

–حالا بذار تا فردا ببینم چی میشه

–ممنون بابایی عزیزم😘 من برم تو اتاقم

–باشه دخترم برو

من رفتم تو اتاقم و تلفن رو برداشتم یه زنگ زدم به شهاب. خواستم بهش بگم، تا اونم یه زنگ به بابا بزنه. گوشی رو برنداشت. یه پیام براش نوشتم و فرستادم.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

سفرعشق ۱۲

09 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_دوازدهم

#سفر_عشق 
ده دقیقه بعد اتوبوس وایساد.

پیاده که شدیم، خانم موسوی رو دیدم.

رفتم پیشش و سلام کردم.

با لبخند همیشگی جوابم رو داد.

–سلام عزیزم. خوبی؟ 

–ممنون. شما خوبید؟

–یه کم سردرد دارم، بخاطر خستگی راه و ماشینه.

–قرص باهامه اگه می‌خواید

–نه الان خوب میشم.

–خانم موسوی من یه کاری داشتم باهاتون، حالا که سردرد دارید، میذارم بعدا:)

–اگه دوست داری بگو اگه هم میخوای، بذار وقتی رفتیم تو ماشین نشستیم، میام پیشت.

–باشه میذارم تو ماشین

وضو گرفتیم و رفتیم سمت نمازخونه‌، نمازمون رو خوندیم. بعدش نشستیم سالن غذاخوری، منتظر ناهار.

اتوبوس آقایونم رسیده بود، اونورتر نشسته بودند.

ناهاری که سفارش دادند، قیمه بود😋

منتظر شدیم تا غذاها رو بیارندـ

هاناجون چکار می‌کنی، تو فکری;)

–هیچی عزیزم، دلم برا مامانم تنگ شده، کاش زودتر برسیم:|

–عه منم خیلی دلم تنگ شده، تا غروب احتمالا برسیم😍

غذا رو آوردند، اینقد گشنه بودم، نمیدونم چطور خوردمش😅

غذا رو که خوردیم، رفتیم بیرون، منتظر شدیم تا بقیه هم بیاند و حرکت کنیم.

چند دقیقه بعد همه اومدند و سوار شدیم.

گوشیم دوباره زنگ خورد، نگاه کردم دیدم خودش بود، نمی‌خواستم هیچ چیزی این حال خوش رو ازم بگیره:|

من تازه خودم رو پیدا کرده بودم. 

خانم موسوی اومد و گفت: می‌خوای الان حرف بزنیم؟

به نشونه بله سرم رو تکون دادم.

هانا گفت: من میرم جای خانم موسوی میشینم، تا شما راحت حرفاتون رو بزنید.

تشکری کردم و خانم موسوی اومد سر جای هانا نشست.

نمی‌دونستم، چطور سر صحبت رو باز کنم:|

خانم موسوی گفت: 

–خب سحرجون، درخدمتم، خیره انشالله.

–با مِن‌مِن گفتم، واقعیتش من یه داداش دارم، آلمان پزشکی می‌خونه. بعضی وقتها میریم پیشش.

من بیشتر میرفتم بخاطر یه نفر که اونجا باهاش آشنا شدم.

یه روز که رفتم بیرون بگردم، با یه پسر ایرانی به اسم فرزام آشنا شدم.

کم‌کم رابطمون بیشتر شد. 

 اصرار داشت برا دانشگاه برم اونجا، 

نمیدونم چرا یه حسی نذاشت برم.

حالا از صبح همش زنگ میزنه.

منم نمی‌خوام دوباره همون آدم سابق بشم. برا همین جوابش رو ندادم.

–آفرین کار خوبی کردی عزیزم. ولی چرا اینهمه نگرانی؟! اینکه چیزی نیست. توکل بر خدا کن.

–اخه میدونی چیه:|  جوابش رو ندم، میاد ایران.

–تو حالا جوابش رو نده، اگه اومد یه فکر دیگه‌ای می‌کنیم. راستی سحرجون اگه برات امکان داره، خطتم عوض کن، یا یه مدت خاموشش کن;)

–چشم، رسیدیم خونه میرم یه خط جدید می‌گیرم:)

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 12
  • 13
  • 14
  • ...
  • 15
  • ...
  • 16
  • 17
  • 18
  • ...
  • 19
  • ...
  • 20
  • 21
  • 22
  • ...
  • 45
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • ندا فلاحت پور
  • صاحل الامر

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 666
  • دیروز: 725
  • 7 روز قبل: 2991
  • 1 ماه قبل: 18941
  • کل بازدیدها: 443275

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • چشمه
  • خیرمحض

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس