سفرعشق ۱۵
#قسمت_پانزدهم
#سفر_عشق
رسیدیم تهران.
خانم موسوی گفتند:
وسایلتون رو جمعوجور کنید، میریم دم درِ دانشگاه تا اونجا پیاده شیم.
هانا بلند شد و وسایلمون رو جمع کرد، دفتر و خودکار رو تو کیف گذاشتم.
به هانا گفتم:
میای بریم خونه ما؟!
–نه سحرجون ممنون. دلتنگ مامانم هستم، نمیدونم چرا اینطوریم. خدا به خیر بگذرونه.
–منم اینطوریم عزیزم. نگران نباش.
مگه به مامانت زنگ نزدی؟!
–آره زنگ زدم. حالش خوب بود. ولی نمیدونم چرا اینطوری دلم تنگ شده؟!
–شاید بخاطر تغییریه که کردیم;) مهربونتر شدیم، دلمون تنگ میشه😅
–نمیدونم، شاید. قبلا که میرفتم، مسافرت، بیخیال بودم.
رسیدیم دانشگاه، بچهها شروع کردن به پیاده شدن.
باهم خداحافظی میکردند و میگفتند:
این چند روز چقدر خوش گذشت😍
ما هم وقتی پیاده شدیم، چمدونهامون رو برداشتیم و رفتیم پیش خانم موسوی.
–خانم موسوی خیلی بهتون زحمت دادیم.
–نه بابا این حرفا چیه، انشالله بهتون خوش گذشته باشه، اگه کمی کاستی چیزی بوده ببخشید.
– نه بابا. اتفاقا بهترین سفری بود که تا الان رفته بودیم، دوباره از این سفرها بذارید😍
–انشالله. فردا میاید دانشگاه؟
–ببینم چی میشه. اگه تونستیم میایم.
–اگه اومدید، بیاید اتاق بسیج ببینمتون:)
–چشم حتما میایم.
با خانم موسوی خداحافظی کردیم و رفتیم تو پیادهرو منتظر شدیم تا سوار ماشین شیم.
چون مسیر من و هانا تقریبا یکی بود و خونمون نزدیک هم، یه ماشین گرفتیم. اول هانا پیاده میشد. خونه ما یه خیابون بالاتر از هانا ایناست.
خیابونا ترافیک شدیدی داشتند. هانا در حالی که کلافه بود، گفت:
–من میگم یاخدااا زودتر برسیم، دلم برا مامانم تنگ شده، باید بمونیم تو ترافیکم:evil:
–دختر کم حرص بخور، الان میرسیم😅
–آره بعد از چند ساعت موندن تو ترافیک
–اینقد عجول نباش هاناجان، بالاخره میرسیم. دیگه نزدیکیم هااا
بعد از کلی غرزدن، هانا رسید، پیاده شدم و باهاش خداحافظی کردم. بعدم سوار ماشین شدم.
آقا ببخشید یه خیابون بالاتر از اینجا منم پیاده میشم، رسیدیم سر خیابون، به آقای راننده گفتم بپیچه سمت راست. وقتی رسیدم خونه، انگاری دنیا رو بهم داده بودند. خیلی خسته بودم، اصلا نای حرف زدن نداشتم.
دکمه آیفون رو زدم، مامانم وقتی من رو دید، به بابام گفت:
بیا سحر اومده😍
وقتی رفتم داخل خونه. بابا و مامان با دیدنم چشماشون از تعجب گرد شده بود:oops:
#به_قلم_خودم