یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

حکایت

15 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

و اما! اندر حکایات ما! امروز در کارگاهی بودیم با موضوع مهدویت.

استادی را دعوت کرده بودند، که با فرمایشات ایشان، فهمیدیم، تا امروز “هرآنچه رشتیم، پنبه شد":’(

خدا کند با حرفایمان و روضه‌هایی که خوانده‌ایم، مردمِ بیچاره را گمراه نکرده باشیم😱

 به جناب استاد هرچه را می‌گفتیم، از ما سند می‌خواستند:|

یک عمر در ختم یس و انعام حضور یافتیم و عاجزانه از خدا طلب استجابت دعا کردیم;)

امروز فهمیدیم، سندی برایشان در عالم یافت نمی‌شود😂 دلیل مستجاب نشدن دعاهایمان بی‌سندی بود😅

یک عمر است با شنیدن لفظ “قائم” لقب امام زمان"عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف” در هر حالی بر روی پاهایمان ایستاده‌ایم. امروز با سند نشانمان دادند، که اصلا این لفظ در روایت امام رضا “علیه‌السلام” یافت نمی‌شود😂

یک عمر است پابه‌پای جماعتِ خلق‌الله هر خرافه‌ای را انجام دادیم، امروز فهمیدیم، سندی برایشان نیست:’(

مدتی است شام و ناهار را به همه زهر کرده‌ام;) طب اسلامی می‌گوید: این برنج‌ها را  نخورید هزار درد و مرض می‌گیرید:evil: مرغ را نوش‌جان نکنید، که در طب اسلامی مضراتی برای آن بیان شده است:evil:

امروز استاد بزرگوار با سند نشان دادند، اصلا طب اسلامی وجود ندارد😅 

 آنچه وجود دارد و رهبر هم بر آن تأکید می‌کند، طب سنتی، ایرانی است:oops:

چه بگویم برایتان از کارگاه امروز، که زندگیمان زیرورو شد😅

دلمان خوش بود مبلغ هستیم، امروز فهمیدیم، سکه‌های در جیب بودیم که بی‌ارزش هستند و فقط صدای آنها گوش فلک را کر کرده است:|
تا حکایت دیگر بدرود و صد درود.
😂😂😂😅😅

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

سفرعشق ۱۹

15 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_نوزدهم

#سفر_عشق 
مشغول نوشتن بودم، صدای اذان صبح، گوشم رو نوازش داد.

از وقتی رفتم مشهد، عاشقِ صدای اذانم.

هانا رو بیدار کردم و گفتم پاشو بریم نمازمون رو بخونیم.

وضو گرفتیم و رفتیم سمت نمازخونه بیمارستان.

نماز رو که خوندیم، گفتم هانا جون! من خیلی خسته‌ام. اینجا یه کم استراحت می‌کنم ، توم اگه میخوای همین‌جا استراحت کن.

هانا گفت: من میرم یه سر به بابا بزنم، تو اینجا بمون و استراحت کن.

اینقد خسته بودم، خوابم برد. با صدای هانا بیدار شدم.

چشمام رو به سختی باز کردم و گفتم ساعت چنده؟!

–دخترخوب، ساعت ۷. پاشو چقدر می‌خوای، بخوابی.

–بابات چطوره خوبه؟!

–آره خداروشکر. اگه حالش خوب باشه همینطوری، فردا میارنش تو بخش.

–خداروشکر. گفتم نگران نباش، دلم روشنه چیزی نمیشه.

–پاشو بریم من خیلی گشنمه، یه چیزی پیدا کنیم، بخوریم.

داشتیم به سمت بیرون می‌رفتیم، خاله مرضیه رو ورودی درِ بیمارستان دیدیم.

بعد از سلام و احوالپرسی، هانا گفت:

مامان چرا این موقع صبح اومدی؟! یه کم دیگه میموندی خونه استراحت می‌کردی.

–نه عزیزم دلم طاقت نیاورد، تا صبح کلی فکر و خیال کردم.

منم گفتم: آره خاله کاش بیشتر استراحت می‌کردی.

–نه دخترم دلم همش اینجا بود. راستی براتون صبحونه آوردم، بیاید  بخورید.

خاله به زحمت افتاده بود و برامون مربای گلی که خودش درست کرده بود و با کره و پنیر، آورده بود.

صبحونه رو خوردیم، هانا بهم گفت: 

سحر تو دیگه برو عزیزم، از دیشب اینجایی.

هرچی اصرار کردم که پیششون بمونم، نذاشتن. گفتم پس عصری یه سر میام بهتون میزنم. چیزی نمی‌خواید براتون بیارم؟!

–نه عزیزم. مامان من برم سحر رو بفرستم و بیام.

–باشه برید. دستت درد نکنه دخترم، الهی عاقبت بخیر بشی. سلام به مامانت اینا برسون.

–چشم خاله. خداحافظ.

–در پناه خدا عزیزم.

هانا باهام اومد تا درِ بیمارستان. هرچی گفتم نیا دیگه، خودم میرم. قبول نکرد.

 راستی هانا، امروز دیگه دانشگاه هم نمی‌تونیم بریم.

–اصلا یادم نبود، اینقد مشغله ذهنی داشتم.

–عیبی نداره انشالله فردا میریم.

با هانا خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه.

وقتی رسیدم خونه. خیلی خسته بودم.

–سلاااامـ کسی خونه نیست.

–دخترم من تو آشپزخونه‌ام، بیا اینجا.

رفتم مامان رو بوسیدم و گفتم چکار می‌کنی؟!

مامان لبخندی زد و گفت:

–امشب مهمون داریم. شروع کردم سالاد و …. درست کنم. 

–مهمونمون کیه؟!

–خاله نسرین و دایی ناصر اینا.

–دخترخاله سپیده هم میاد؟!

–آره عزیزم

–پس من برم لباسهام رو عوض کنم بیام کمکت.

–تو و کمک دخترم؟!! سحر از دیشب اومدی یه جوری شدی؟!

–چطوری شدم مامان؟! بد شدم؟!

–مهربون شدی!! چی شده؟!

–هیچی مامان همینطوری.

مامان رو بغل کردم، بعدم رفتم تو اتاقم لباسهام رو درآرم. صدای زنگ گوشیم رو شنیدم. از کیفم درآوردمش، ببینم کیه؟!

باز خودش بود. گوشی رو گذاشتم رو سکوت و رفتم لباسهام رو عوض کردم. بعدم رفتم کمک مامان.

داشتم کاهوها رو خرد می‌کردم، یادم اومد به هانا گفتم عصر میام یه سر بهتون میزنم.

–راستی مامان من عصری برم یه سر به هانا اینا بزنم.

–باباش چطوره، بهتره؟!

–آره خداروشکر.

–باشه برو عزیزم ولی زود بیا، بخاطر خاله‌ات اینا. از مرضیه خانم هم معذرت‌خواهی کن، بگو مهمون داشتیم بابا و مامان نتونستن بیان. 

–باشه مامان جون.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

علت بوییدن گل نرگس

14 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

💥 علت تاکید در روایات به بوییدن گل نرگس و دلیل علمی آن در عصر امروز 💥

🌹 💠پیامبر خدا
صلى الله علیه و آله و سلّم:

گل نرگس را دست کم در هر روز یا در هر هفته یا در هر ماه یا در هر سال و یا در طول عمر یک بار - ببویید؛

💠چون در دل انسان مایه اى از جنون و جذام و برص وجود دارد که استشمام گل نرگس آن را ریشه کن مى کند.

🌻 از امام رضا(علیه‌السلام) روایت شده است:
گل نرگس ببویید ؛ زیرا از زکام ، ایمنى میبخشد،همانند سیاه دانه.

🌸 از امیرمؤمنان على علیه السّلام نقل شده است
گل نرگس را دست کم در هر سال یک بار ببویید؛ زیرا در دل انسان حالتى است که تنها گل نرگس آن را مى زداید.

🔵 حال اثبات علمی بعد از 1400 سال:

💥 گل نرگس، کلید درمان افسردگی! 💥

♻️دانشمندان کشف کرده اند که بعضی از گونه های گل برف در آفریقای جنوبی و گلهای نرگس می توانند از سد خونی مغزی یا دیوار دفاعی که مغز را منزوی نگاه می دارد، عبور کنند.

🔴 این سد مشکل مهمی برای پزشکان در درمان شرایط مغزی چون افسردگی است، چرا که دربرگیرنده پروتئینهایی است که به محض ورود دارو آن را پس می زند و بوئیدن گل نرگس این سد را از بین میبرد…

📘بحارالانوار، ج 62، 99
📗دانش نامه احادیث پزشکی ،1/110 

 نظر دهید »

سفرعشق ۱۸

14 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_هجدهم

#سفر_عشق 
هانا با نگرانی از سر جاش بلند شد و سریع خودش رو رسوند به پرستار.

–خانمِ پرستار حال بابام خوبه؟! چی شده؟!

–عزیزم چیزی نیست، آروم باش.

هانا رو گرفتم تو بغلم و سعی کردم آرومش کنم. ولی مگه آروم میشد. خاله هم حالش بهتر از هانا نبود.

دکتر و پرستار رفتند داخل CCU.

هرچی می‌کردم آروم نمی‌شدند.

تسبیحی رو که از مشهد خریده و متبرکش کرده بودم، از تو کیفم درآوردم و شروع کردم به صلوات فرستادن.

دعا می‌کردم که خدا عمو رو نجات بده. آخه هانا و لیلا غیر از بابا و مامانشون کسی رو ندارند. همه اقوامشون شهرستانند.

خاله مرضیه همیشه می‌گفت:

این دختر هدیه حضرت معصومه بوده، بعد سالها چشم‌انتظاری رفتیم قم و هانا رو از بی‌بی گرفتیم. 

اسم هانا تو شناسنامه معصومه است، ولی چون این اسم رو خودش دوست داره همیشه میگه بهم بگید هانا. بعد از اینکه هانا دو سالش میشه، خدا لیلا رو هم بهشون میده.

بعد از حدود ده دقیقه، دکتر از بخش مراقبتها بیرون اومد، هانا خودش رو رسوند به دکتر و گفت:

–آقای دکتر توروخدا بگید بابام خوبه؟!

–دخترم آروم باش، آره خداروشکر خطر رفع شده. حالش بهتره.

–ممنون آقای دکتر، من می‌تونم برم داخل ببینمش. 

–بذارید انشالله فردا صبح، ایشون باید استراحت کنند.

–فقط چند لحظه خواهش میکنم. من یه هفته بابام رو ندیدم.

–باشه به پرستار میگم.

–ممنون آقای دکتر

هانا رفت دیدن عمو. من و خاله مرضیه هم رو صندلی نشستیم.

خاله خیلی خسته بود، از چشماش معلوم بود. هرچی هم می‌کردم، نمیومد ببرمش خونه.

هانا با چشمهای بارونی از بخش اومد بیرون.

–هانا عمو خوبه؟!

–آره سحرجون، ولی وقتی تو اون وضع دیدمش خیلی ناراحت شدم.

–الحمدلله، خداروشکر کن عزیزم.

–خداروشکر سحر. من امشب سلامتی بابا رو از امام رضا خواستم. نذر کردم بابا خوب شه، یه سفر بریم پابوس امام رضا.

–خوشحالم که حال عمو خوبه. خداروصدهزار بار شکر.

–سحر تو دیگه برو خونه. خیلی اذیت شدی.

–نه عزیزم، این چه حرفیه. امشب رو اینجا میمونم. به بابا اینا گفتم. فقط کاش مامانت میومد ببرمش خونه، خیلی خسته است.

با اصرار من و هانا، خاله رو راضی کردیم، ببرم خونه.

خاله رو رسوندم خونه و یه فلاسک چای و یه خورده میوه بهم داد، بیارم بیمارستان.

وقتی اومدم هانا رو صندلی خوابش برده بود.

کنارش نشستم و بیدارش نکردم. اونم خسته راه بود.

امروز رو همش تو ماشین بوده، دفتر رو از کیفم درآوردم و شروع کردم به نوشتن.

بعد از چند ساعت که خوابیدم با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.

شهاب بود، زنگ زده بود، ببینه بیدار شدم یا نه.

خیلی خسته بودم، دوست داشتم بازم بخوابم. ولی باید بلند می‌شدم.

با التماس خودم رو از تخت جدا کردم و رفتم تو آشپزخونه.

درِ یخچال رو باز کردم ببینم چی داره داداشی.

خیلی گشنه بودم، یه ذره نون و پنیر آوردم خوردم تا شهاب بیاد و یه چیزی درست کنیم، بخوریم.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

سفرعشق ۱۷

13 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_هفدهم

#سفر_عشق 
وسط نوشتن یادم اومد، به هانا گفته بودم یه زنگ بهم بزنه.

دیدم نه پیامی داده و نه تماسی داشته. نگرانش شدم.

شمارشو گرفتم بعد از چند تا زنگ برداشت.

–الوووو هاناجون. سلام. کجایی، مگه قرار نشد یه زنگ بهم بزنی؟!

بهش امون نمی‌دادم حرف بزنه، یه ریز داشتم فک می‌زدم که داد زد.

–سحرررررر خب بذار منم حرف بزنم. 

–خب بگو گوش میدم.

–دلشوره‌ام بی‌دلیل نبود، اومدم خونه فقط خواهرم خونه بود. پرسیدم پس مامان و بابا کجا رفتند. 

گفت:

بابا یه ذره حالش بده، بیمارستان هستن.

نمی‌دونستم چکار کنم؟!

دیگه طاقت نیاوردم و رفتم سمت بیمارستان.

وقتی رسیدم دیدم بابا باز قلبش…

دیگه نتونست حرف بزنه، زد زیر گریه.

هرچی هم هانا هانا کردم ، فایده نداشت.

تماس قطع شد و هرچی زنگ زدم جواب نداد.

چند دقیقه بعد یه پیام برام فرستاد، شرمنده نمی‌تونم حرف بزنم.

بهش پیام دادم، کدوم بیمارستانی تا الان بیام پیشت.

آدرس رو برام فرستاد. رفتم آماده شدم. از بابا و مامان اجازه گرفتم، سویچ ماشین رو برداشتم و رفتم. وقتی رسیدم رفتم ایستگاه پرستاری و گفتم: 

ببخشید خانم، بیماری به اسم آقای رضایی اینجا بستریه، شماره اتاقشون چنده؟!

گفتن: 

ایشون فعلا تو بخش مراقبتهای ویژه هستند.

با شنیدن این خبر دست و پام شل شد، نمی‌تونستم حرکت کنم.

واااای هانا خدایاااا

رفتم دیدم هانا داره گریه می‌کنه.

صداش زدم هانااا. تا من رو دید اومد تو بغلم و با صدای بلند شروع کرد گریه کردن. هرچی می‌کردم آروم نمی‌شد. بردمش نشوندمش روی صندلی. مامانشم اونجا بود، رفتم پیشش و یه کم دلداریش دادم.

برگشتم پیش هانا و روی صندلی نشستم.

شروع کردم، به آروم کردنش. بعدم رفتم دو لیوان چایی گرفتم و اومدم یکی رو دادم به مامانش یکیم به هانا.

گفتم:

دلم روشنه بابات خوبه میشه عزیزم.

امیدت رو به خدا از دست نده.

پرسیدم شام خوردید

–نه اشتها نداشتم.

–پس من میرم یه چیزی براتون بگیرم.

–نه سحرجون اشتها ندارم.

–من میرم میارم بایدم بخوریش.

رفتم بیرون بیمارستان، یه فلافلی اونجا بود، دو تا فلافل گرفتم و برگشتم.

هرچی اصرار می‌کردم نمی‌خورد. با التماس شروع کرد به خوردن.

رفتم پیش مامانش. خاله مرضیه خیلی خانم مهربونیه، هروقت می‌رفتم خونشون، مثل مامان خودم نازم رو می‌کشید.

گفتم:

خاله مرضیه شما هم این فلافل رو بخور.

–دخترم من غروب یه چیزی خوردم اشتها ندارم الان

–یه چند لقمه ازش رو بخور. من مطمئنم عمو خوب میشه.

اونم فلافل رو گرفت و شروع کرد به خوردن.

از یه طرف ناراحت بودم برا هانا اینا، از طرفیم خوشحال بودم که یادم افتاده بود. به هانا زنگ زده بودم و الان کنارشون بودم.

هانا شروع کرد دردِدل کردن.

–سحر دیدی گفتم، دلم شور میزنه، مامان بهم نگفته بود تا ناراحت نشم. از دیروز بابام اینجوریه بعد من…

–عزیزم نذر کن، دعای توسل بخون، من مطمئنم عمو خوب میشه. راستی هانا مامانت از دیروز اینجاست، برم ببینم میاد ببرمش خونه و بعد برگردم پیشت.

–آره اگه بیاد خوبه.

رفتم پیش خاله و ازش خواستم بریم خونه، گفت نه نمیام.

داشتم بهش اصرار می‌کردم که پرستار بخش با عجله اومد بیرون.

#به_قلم_خودم

 4 نظر
  • 1
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
  • ...
  • 14
  • 15
  • 16
  • ...
  • 17
  • ...
  • 18
  • 19
  • 20
  • ...
  • 45
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • ندا فلاحت پور
  • صاحل الامر

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 1017
  • دیروز: 725
  • 7 روز قبل: 2991
  • 1 ماه قبل: 18941
  • کل بازدیدها: 443275

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • چشمه
  • خیرمحض

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس