سفرعشق ۱۹
#قسمت_نوزدهم
#سفر_عشق
مشغول نوشتن بودم، صدای اذان صبح، گوشم رو نوازش داد.
از وقتی رفتم مشهد، عاشقِ صدای اذانم.
هانا رو بیدار کردم و گفتم پاشو بریم نمازمون رو بخونیم.
وضو گرفتیم و رفتیم سمت نمازخونه بیمارستان.
نماز رو که خوندیم، گفتم هانا جون! من خیلی خستهام. اینجا یه کم استراحت میکنم ، توم اگه میخوای همینجا استراحت کن.
هانا گفت: من میرم یه سر به بابا بزنم، تو اینجا بمون و استراحت کن.
اینقد خسته بودم، خوابم برد. با صدای هانا بیدار شدم.
چشمام رو به سختی باز کردم و گفتم ساعت چنده؟!
–دخترخوب، ساعت ۷. پاشو چقدر میخوای، بخوابی.
–بابات چطوره خوبه؟!
–آره خداروشکر. اگه حالش خوب باشه همینطوری، فردا میارنش تو بخش.
–خداروشکر. گفتم نگران نباش، دلم روشنه چیزی نمیشه.
–پاشو بریم من خیلی گشنمه، یه چیزی پیدا کنیم، بخوریم.
داشتیم به سمت بیرون میرفتیم، خاله مرضیه رو ورودی درِ بیمارستان دیدیم.
بعد از سلام و احوالپرسی، هانا گفت:
مامان چرا این موقع صبح اومدی؟! یه کم دیگه میموندی خونه استراحت میکردی.
–نه عزیزم دلم طاقت نیاورد، تا صبح کلی فکر و خیال کردم.
منم گفتم: آره خاله کاش بیشتر استراحت میکردی.
–نه دخترم دلم همش اینجا بود. راستی براتون صبحونه آوردم، بیاید بخورید.
خاله به زحمت افتاده بود و برامون مربای گلی که خودش درست کرده بود و با کره و پنیر، آورده بود.
صبحونه رو خوردیم، هانا بهم گفت:
سحر تو دیگه برو عزیزم، از دیشب اینجایی.
هرچی اصرار کردم که پیششون بمونم، نذاشتن. گفتم پس عصری یه سر میام بهتون میزنم. چیزی نمیخواید براتون بیارم؟!
–نه عزیزم. مامان من برم سحر رو بفرستم و بیام.
–باشه برید. دستت درد نکنه دخترم، الهی عاقبت بخیر بشی. سلام به مامانت اینا برسون.
–چشم خاله. خداحافظ.
–در پناه خدا عزیزم.
هانا باهام اومد تا درِ بیمارستان. هرچی گفتم نیا دیگه، خودم میرم. قبول نکرد.
راستی هانا، امروز دیگه دانشگاه هم نمیتونیم بریم.
–اصلا یادم نبود، اینقد مشغله ذهنی داشتم.
–عیبی نداره انشالله فردا میریم.
با هانا خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه.
وقتی رسیدم خونه. خیلی خسته بودم.
–سلاااامـ کسی خونه نیست.
–دخترم من تو آشپزخونهام، بیا اینجا.
رفتم مامان رو بوسیدم و گفتم چکار میکنی؟!
مامان لبخندی زد و گفت:
–امشب مهمون داریم. شروع کردم سالاد و …. درست کنم.
–مهمونمون کیه؟!
–خاله نسرین و دایی ناصر اینا.
–دخترخاله سپیده هم میاد؟!
–آره عزیزم
–پس من برم لباسهام رو عوض کنم بیام کمکت.
–تو و کمک دخترم؟!! سحر از دیشب اومدی یه جوری شدی؟!
–چطوری شدم مامان؟! بد شدم؟!
–مهربون شدی!! چی شده؟!
–هیچی مامان همینطوری.
مامان رو بغل کردم، بعدم رفتم تو اتاقم لباسهام رو درآرم. صدای زنگ گوشیم رو شنیدم. از کیفم درآوردمش، ببینم کیه؟!
باز خودش بود. گوشی رو گذاشتم رو سکوت و رفتم لباسهام رو عوض کردم. بعدم رفتم کمک مامان.
داشتم کاهوها رو خرد میکردم، یادم اومد به هانا گفتم عصر میام یه سر بهتون میزنم.
–راستی مامان من عصری برم یه سر به هانا اینا بزنم.
–باباش چطوره، بهتره؟!
–آره خداروشکر.
–باشه برو عزیزم ولی زود بیا، بخاطر خالهات اینا. از مرضیه خانم هم معذرتخواهی کن، بگو مهمون داشتیم بابا و مامان نتونستن بیان.
–باشه مامان جون.
#به_قلم_خودم