ترخینه
از زمانی که قدم در حوزه گذاشتم. لحظهلحظهاش برایم سرشار از خاطره است.
خاطرههای شیرین و تلخی که وقتی به آنها فکر میکنم وجد و شعف خاصی در وجودم شروع به پایکوبی میکند.
خاطراتی که روح و روانم را جلا میدهد و نشاطِ غیرقابلوصفی به جسمم میبخشد.
سال اول حوزه مانند تهتغاری خانواده بودیم. ناز میکردیم و برای همه عزیز بودیم.
بهترین خاطرههایم در این سال است.
کلاس شلوغی داشتیم و همه پرانژری بودیم.
با اینکه تعدادمان زیاد بود ولی صمیمیت در بینمان موج میزد.
وسایل صبحانه را به همراه میآوردیم و سفرهای پهن میکردیم. هرکس هرچه داشت، بر روی سفره میگذاشت.
نیمرو و پنیر و روغن محلی عطر و بوی مطبوعی به حوزه میداد.
یکی از دوستان متأهل (مهناز) در پختن ترخینه(غذایِ محلی) تبحر خاصی داشت. از طرفی چون یکی دیگر از دوستان علاقهی عجیبی به این غذای خوشمزه داشت. بنابراین (مهنازجان) تصمیم گرفت، ترخینه زیادی بپزد و به حوزه بیاورد.
صبح روز بعد با دیگ بزرگی ترخینه به حوزه آمد. بااینکه حوزه در طبقه دوم مصلای نماز جمعه بود. برای آوردن دیگ به کلاس، خیلی به زحمت افتاد.
ترخینه را آنقدر خوب پخته بود، که بوی دلپذیرش، هوش و حواس از سر همه برده بود.
همه بشقاب در دست به کلاس ما هجوم آورده بودند. هوا سرد بود و ترخینه گرم در آن هوا میچسبید.
دوستم که علاقه عجیبی به ترخینه داشت، برای خودش جدا کرده و آن را بروی دسته صندلی گذاشت، اما! “چشمتان روز بد نبیند، گذاشتن بر روی صندلی همان و ریختن ترخینه بر روی زمین همان!”
هرکسی دنبال چیزی میگشت، تا محتویات ترخینه، ریخته شده بر روی موکتِ بختبرگشته را جمع کند.
موکت را تمیز کردیم.
دور هم نشستیم و ترخینه را نوشجان کردیم.
هیچوقت آن طعم لذیذ و خوشمزه ترخینه را از یاد نمیبرم.
آن سال با تمام خاطرههایش تمام شد و ما یکسال پختهتر، قدم در مسیر رشد و کمال طلبگی گذاشتیم.
#خاطره_طلبگی
#روزهای_به_یاد_ماندنی
#رسالت_طلبه_تبلیغ_دین
#به_قلم_خودم