#پارت_چهارم
#سفر_عشق
چشمم خورد به پنجره فولاد، ازدحام عجیبی رو دیدم😱 صدای همهمه آنقدر زیاد بود، که نمیشد فهمید چی شده،
دوست داشتم، بدونم چهخبره:|
یه دفعه خانم موسوی انگار مغزم رو خوند😍 گفت:
–میدونید چی شده؟ امام رضا بازم معجزه کرده و مریضی رو شفا داده که مردم اینطوری میکنن☺️
خیلی دلم میخواست، برم نزدیکتر. به خانم موسوی گفتم:
میشه بریم جلو و از نزدیک ببینیم.
–آره عزیزم، چرا نمیشه:) فقط زودی باید بریم سمت هتل;)
اینقد جمعیت زیاد بود، به زور رد میشدیم.
هانا هی غر میزد و میگفت بابا بهمون فشار میاد، نریم:evil:
به هر زحمتی که بود، رسیدیم نزدیکیهای پنجره فولاد😍
همه داشتن از شفای یه بیمار ناعلاج حرف میزدند، از پسربچهای میگفتند که در اثر یه بیماری پاهاش فلج میشه.
هرجایی میبرنش فایده نداره:| تا اینکه مادرش میگه:
من میبرمش پابوس امام رضا، میدونم اینقد رئوفه دست رد به سینهام نمیزنه:’(
چشمام واضح نمیدید، اشکام تمومی نداشت، مثل ابر بهاری شده بودن😭
خانم موسوی بهمون گفت: بچهها دیگه بریم، الان غذا تموم میشه و در غذاخوری رو میبندند;)
راه افتادیم به سمت هتل، دوس داشتم بیشتر از این مکان و امام رضا بدونم، ولی روم نمیشد، بپرسم🙈
کلی سوال تو ذهنم بود، به صف وایساده بودن، تا یکییکی نوبتشون بشه😅
بالاخره زبون باز کردم و با مِنمِن کردن گفتم:
امممم ب ب ببخشید خانم موسوی، میشه یه سوال بپرسم🙈
خانم موسوی با لبخندِ روی لبش ازم استقبال کرد و گفت:
–جانم در خدمتم عزیزم
–ببخشید من قبلا فقط اسم امام رضا رو شنیده بودم، هیچی ازشون نمیدونم، این چن روز که پام رو گذاشتم اینجا، دیدم چقدر گذشته سیاهی داشتم. حتی از وقتی اومدیم اینجا، بخاطر وضع پوششم یه حالی دارم.
انگار که هیچی تنم نیست🙈
روز اول که خانمای خادمِ حرم نذاشتن بدون چادر برم داخل، واقعا بهم برخورد، که این مسخرهبازیا چیه:evil:
حتی من و هانا خواستیم داخل نریم ، گفتیم حالا که نمیذارن بدون چادر بریم داخل، خب مام بریم خوش باشیم😍 ولی یه چیزی مانع شد بریم.
الان با این حالم فکر میکنم من چقد عقب، افتاده بودم:|
–نه عزیزم اصلام عقب نیفتادی، اتفاقا خدا خیلی دوست داشته که دستتو گرفته☺️
همینطور که داشتیم، میرفتیم
آنقد تو خودم بودم و به این حالم فکر میکردم، حواسم نبود، با کله رفتم تو جوبِ آب:’(
#به_قلم_خودم