سفرعشق ۴۳
#قسمت_چهلوسوم
#سفر_عشق
حالم خیلی بد بود، رو تختم دراز کشیدم، شاید خوابم ببره تا از این وضع نجات پیدا کنم، ولی فایده نداشت.
از رو تخت بلند شدم و رفتم دفترچهام رو از تو کیف درآوردم، تا خودم رو مشغول نوشتن کنم.
داشتم کیکم رو میخوردم، شهاب با آیناله کردن از خواب بیدار شد. مامان وقتی حالِ خرابش رو دید، دستپاچه شده بود، گوشی رو برداشت و به بابا زنگ زد.
تا بیاد و شهاب رو ببرن بیمارستان.
یه مسکن بهش دادم، تا بابا میاد یه کم آروم بگیره ولی دردش هر لحظه بیشتر میشد.
صدای زنگِ آیفون تو کل ساختمون پیچید. رفتم نگاه کردم، بابا بود. در رو باز کردم. باعجله اومد تو. وقتی شهاب رو تو اون حال دید. خیلی ناراحت و عصبی شد، که چرا زودتر بهش زنگ نزدیم؟!
بابا و مامان شهاب رو بردن بیمارستان. هرچی اصرار کردم، منم باهاشون برم، نذاشتند.
زیر غذا رو خاموش کردم و رفتم تو اتاقم.
گوشیم رو برداشتم و صفحش رو نگاه کردم، چند تماس روش بود. بازشون که کردم، فرزام بود. سریع شمارش رو گرفتم.
نذاشت حتی بوق اول رو بخوره، سریع جوابم رو داد!!
–الووو سلام سحرجون. حالت خوبه؟!
–سلام. ممنون. تو خوبی؟!
–آره عزیزم. چرا هرچی زنگ میزنم، برنمیداری؟!
–شرمنده فرزام جان! حالِ شهاب خوب نبود، طبقه پایین بودم. گوشی رو تو اتاق جا گذاشته بودم.
–آهااا. حالا حالش بهتره؟!
–بردنش بیمارستان.
–إی بابا چه ماجرای شد، خونه رفتن شما!! سحرجان از خودت بگو. راست بگو دلت برام تنگ شده یا نه؟!
–خوبم. خیلی دلتنگتم فرزام. من چطوری دوریت رو تحمل کنم؟!
–فدای دلت بشم، منم دلم برات تنگ شده!!
–فرزام چکار میکنی؟! سرکاری؟!
–نه عزیزم، کارم تموم شد. دارم میرم خونه. سحرجان کی سرت خلوته بهت زنگ بزنم؟!
–نمیدونم. فعلا بابا اینا بیان، ببینم شهاب رو میارن خونه یا نه!
–باشه. پس من برم، میدونم الان سرت شلوغه!! شب یه زنگ بهت میزنم. منتظرم باش عزیزم.
–چشمممم. کاری نداری فرزام؟!
–نه برو. مراقب خودت خیلی باش خانم!
–ممنون، توم همینطور.
خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم.
با شنیدن صدای مامان، خودکار رو گذاشتم رو دفترچه و رفتم طبقه پایین.
–بفرما مامانجان، کاری داشتی عزیزم؟!
–سحر دخترم، زندایی و زیبا دارن، میان اینجا. گفتم : بدونی، شاید بخوای ببینیشون.
–نه مامان، خیلی خستهام. میخوام یه کم بخوابم. اگه پرسیدن، بگو خوابم.
اینو گفتم و با بیحالی رفتم سمت پلهها. تو دلم گفتم:
خدایا من چم شده، حوصله هیچکس و هیچچیز رو ندارم؟!
تمام اونایی که قبلا برام جذاب بودن و دوست داشتم باهاشون همکلام بشم، دیگه حوصلشون رو ندارم.
هووووف!! خدا کنه به آرامش برسم.
#به_قلم_خودم