خلقت خداوند
به باغ پسرعموجان برای شام دعوت شده بودیم. پدرجانمان هم باغ کوچکی در روستایِ آباواجدادیمان دارد، اما این باغ چیز دیگری است.
تا آن شب، چند بار دیگر دعوتمان کرده بود بخاطر تنبلی و بیحوصلگی، خانواده را مشایعت نمیکردم. آن شب با دیدن زیباییهای باغ و خانه باغشان، انگشت حسرت به دندان گرفتم، که إی دادبیداد، نصف عمرت بر فنا رفت دخترجان!
اینجا چقدر قشنگ بوده و از آن بیاطلاع بودهای!
از ورودی باغ محو تماشایِ زیباییهایش شدم، قدم را که در آن گذاشتم انگار پرواز کردم و به دنیایِ دیگری قدم گذاشتم! با صدایِ بلند فریاد زدم:
” وااااای اینجا مثل بهشته، چقدر قشنگه! “
درختان تنومند گردو که شاخههایشان طوری به هم رسیده و گره خورده بودند، که سایهبانی برای استراحت ایجاد کرده بودند.
روزهایِ تابستان را میشد از هیاهویِ شهر و گرمایِ طاقتفرسایش، به دامان این باغ آمد و دل و روح خسته را در کنارِ آنها جلا داد.
چنان غرق این زیباییها شده بودم که نمیدانستم، پشههایِ خونخواری در کمین نشستهاند برایِ نیش زدن ما انسانهای بیآزار!
“انسان بیآزار، واقعا بیآزاریم؟! فقط کم مانده زمین را با احشام و اغنامش دو لپی ببلعیم! “
برای درامان ماندن از نیشِ خنجرمانندشان به پونههایِ اطراف باغ پناه بردیم و با پونه خود را استتار کردیم!
با وجود نیش پشهها باز هم زیبایی باغ منحصربهفرد بود و لذتش بینهایت شامل حالمان شد!
تماشایِ مخلوقات خداوند، فقط یک جمله را در ذهنم حک کرد:
“بنده من! همه چیز را برای تو خلق کردم و تو را برای خودم”
حدیث قدسی