کتاب زندگی
25 تیر 1398 توسط نردبانی تا بهشت
کتاب زندگی را باز کردم. آغازش را نوشتم، صفحهصفحه را با عشق پیش بردم!
صفحاتی را چنان با علاقه و شادی نوشته بودم که هر روز آن صفحه را میآوردم و هزاران بار مرورش میکردم!
اما صفحاتی را هم بیحوصله نوشته بودم و به محض خواندنش ورق میزدم و سریع از کنارش رد میشدم!
به خود میگویم:
“وقتی مؤلف کتاب زندگی خودم هستم چرا باید آن را اینگونه بنویسم که حتی خود حوصلهام از خواندنش سر برود، چه برسد به اینکه دیگران آن را بخوانند؟! “
طوری این کتاب را به پایان رسانم که وقتی بسته شد و بعد از من آن را خواندند، به نیکی من را یاد کنند و تا ابد در خاطرهها بمانم!