چشم انتظاری این روزها برای سفر مشهد...
چشم انتظاری سخت است، مخصوصا اگر برای رفتن به جای مقدسی باشد که چند صباحی است از ما سلب توفیق شده است.
این روزها به قدری بیتاب و بیقرار هستم که ذهنم، من را برای بیان حال دلم یاری نمی کند!
چشمانم را می بندم تا شاید استراحت کوتاهی داشته باشم اما شوق و اشتیاقم برای زیارت امام رئوف، خواب را از چشمانم می رباید!
قلبم این روزها بخاطر هیجانش، تالاپ تلوپش بیشتر شده و صدای تپشش را می شنوم!
گوش هایم تیز شده اند، تا زودتر صدای نقارخانه حرم را بشنود!
پاهایم می خواهند زودتر از جسمم راهی سفر شوند!
و دستم را به قلم می برم، آن را بر می دارم تا بنویسم از این روزها که ثانیه به ثانیه اش به کندی می گذرند و ساعت هم با من سر جنگ دارد، اما قلم خشک شده و قادر به نوشتن این لحظات ناب و طلایی نیست!
مانند کودکی شده ام که برای رسیدن به دلخوشی اش روزها را خط می زند؛ تا ببیند چند روز دیگر باقی مانده است!
او شوق و اشتیاق دارد و زمان برایش به کندی می گذرد.
بعد از کلی چشم انتظاری، روزها بالاخره سپری می شوند و فقط یک روز می ماند تا به زیارت امام عشق بروم، اما دلم همچنان بیتاب است و آرام نگرفته است!
نمی دانم! این بیتابی برای چه است، من که بار اولم نیست به زیارت می روم؟!
هرچه است بیتابی شیرینی است؛ آرزو می کنی دعوت شوی و هربار اینگونه بیقرار باشی!