قبولی دانشگاه
دانشگاه قبول شده بودم. اولین روز کلاسی بود. دختری بودم خجالتی، از آن دخترانی که اگر در جمعی قرار بگیرند، مخصوصا رجال قلدری هم حضور داشته باشند، به شکل گوجه درمیآمدم. لپهایم گل میانداخت و سرتاپایم را آب فرا میگرفت.
هرچی از اینور به آنور دنبال ماشین گشتم، تکهای آب شده و به زیر زمین رفته بودند.
به هر مشقتی بود، ماشینی را یافتم، سوار بر ماشین به شوق اولین روز کلاس، به راه افتادم.
به دانشگاه که رسیدم، از آنجا که اولین بارم بود، قدم در این محیط سراسر علم و دانش میگذاشتم.
ترسی تمام وجودم را فرا گرفت.
دانشگاه هم تازه ساخت بود و دروپیکر نداشت.
به دنبال کلاسِ درسم، تمام دانشگاه را زیرورو کردم.
از بیتدبیری کارمندهای دانشگاه، نه مشخص بود، کلاس کجاست، نه استاد را میشناختم که راحت کلاس را پیدا کنم.
بعد از نیم ساعت چرخیدن دور سرِ خودم، بالاخره کلاس را یافتم. اما چه یافتنی!!!
کاش آن روز، اصلا پیدایش نمیکردم.
در را زدم و وارد کلاس شدم.
صد چشم نگاهشان سمت من چرخید. بدتر از این نمیشد، نصف آن چشمها از آن پسرانی بود، که نیششان تا بناگوش باز و منتظرِ سوژهای بودند، تا بزنند زیرِ خنده و کلاس منفجر شود.
منِ خجالتی هم صورتم آن لحظه دیدن داشت، قرمزِقرمز شده بودم.
اما از آنجا که آن روز، بخت با من سرِ لج داشت، دیدم صندلی خالی هم در کلاس نیست.
سریع خودم را برای مدتی، از نگاههای این قوم، نجات دادم و به بیرون کلاس فرار کردم تا به بهانه آوردن صندلی نفس عمیقی نوشجان کنم.
بیرون کلاس که رسیدم، دیدم دخترکان بینوای دیگری هم صندلی به دست پشتِ در اتاق صف کشیدهاند.
با خودم گفتم “آخییییش من تنها نبودم که روز اولی این بلا سرم آمد”
سریع رفتم صندلی پیدا کردم و
به دنبال آنها روانه کلاس شدم.
#تلخند_لبخند
#به_قلم_خودم