عطر یاس من ۱۳
زینب با لحن آرامی گفت:
–پس چرا وایسادی، بیا دیگه!!
با تتهپته گفتم:
–آآآخخخه، اونجا رو میز اونا بشینیم؟!
زینب زد زیر خنده و با مسخره رو کرد بهم و گفت:
–عزیزدلم میشینیم رو یه میز دیگه، منم معذبم و روم نمیشه پیش حاجآقای حسینی!!
نفس عمیقی کشیدم و تو دلم گفتم: آخییییششش!! بعدم با زینب همقدم شدم!
رویِ میز دیگری نشستیم و منتظر غذا شدیم. بعد از ده دقیقه ناهار برایمان آوردند، حاجآقای یوسفی زرشکپلو با مرغ سفارش داده بود، واقعا که خیلی خوشمزه بود.
اینقدر گرسنه بودم، نمیدانم چطور تندتند غذایم را تمام کردم!! سرم را بلند کردم، دیدم زینب با چشمهایِ گرد شده دارد نگاهم میکند!! منتظر این بودم شروع کند به طعنه زدن، که انگار حوصله نداشت، سری تکان داد و مشغول خوردن غذایش شد!!
نگاهی به غذایش انداختم، هنوز نصفش را هم نخورده بود واااای پس من چطوری خوردم که زودی تمامش کردم!! نگاهی هم به غذایِ حاجآقا اینها انداختم، آنها هم هنوز غذایِشان تمام نشده بود!
سرم را از خجالت پایین انداختم!
-خب اصلا چکار کنم گرسنم بود؟! آنها حتما گرسنهشان نیست!!
به زینب گفتم:
–آجی من برم بیرون تا شما بیاید.
زینب همانطوری که مشغول خوردن بود سرش را به علامت مثبت تکان داد.
رفتم بیرون هوایش خیلی خنک بود، همهجا سرسبز و پرگل بود.
-خدایاااا اینجا چقدر قشنگه!
از بس موقع آمدن چشمهایم خوابآلود بود، اصلا متوجه این زیبایی نشده بودم!!
رفتم کنار یکی از سکوهایی که گلهایِ زیبایِ محمدی داشت نشستم و منتظر آمدن زینب اینها شدم!!
غرق این همه زیبایی شدم و اصلا متوجه حضورش در کنارم نشدم! سرم را که برداشتم با دستپاچگی از جایم بلند شدم و سلام کردم!
✍ز. یوسفوند