طفل رضیع
گل خوشبویی درون خیمه تشنه آب است. گلبرگهای نحیفش پژمرده شدهاند و رنگ چهرهاش زرد گشته. لبهای کوچکش را تکان میدهد و در طلب آب است. مادر حیران و سرگردان به دنبال قطره آبی میگردد، اما مشکها خشک شدهاند. شروع به لالایی میکند، شاید دلبندش آرام بگیرد و به خواب ناز برود. اما تشنگی خواب را از چشمان طفل گرفته است.
مادر صدا میزند:
“علی لایلای چرا نمیخوابی پسرجانم”
پسرک تشنه آب است و دستان کوچکش را به دریای خشکیده سینهی مادر میزند.
صدای گریه پسرک گرد غم را بر رخ همه کشانده است. پدر خسته جنگ است و دیگر یاری ندارد. پسرک مولا را صدا میزند:
“بابایی هنوز علیاصغرت را داری”
پدر به سمت خیمه میآید و پسر دلبندش را بر روی دستانش میگیرد. در مقابل حرامیان میایستد، آبی را میطلبد. دعوتش را لبیک میگویند اما با پرتاب تیری سهشعبه، به جای آب با خون خودش سیرابش میکنند. پسرک بر روی دستان پدر پرپر میشود.