سفرعشق۲۸
#قسمت_بیستوهشتم
#سفر_عشق
با دیدنش نفسم بند اومد. خدایا این، اینجا چکار میکنه؟! دستوپام شل شده بودند، انگاری قفل کرده بودند. نمیتونستم حرکتشون بدم.
شروع کردم به متوسل شدن به امام رضا. ازش خواستم کمکم کنه.
بهم قدرت بده، بتونم برم بفرستمش بره.
بعد از چند لحظه از ماشین پیاده شدم. رفتم سمتش، بهش گفتم اینجا چرا اومدی آقای محترم؟!
–سحر این چه سرووضعیه برا خودت درست کردی؟! این لباسها چیه؟!
–مگه بهت نگفتم گذشته رو فراموش کن، ما دیگه به درد هم نمیخوریم؟!
–من نمیفهمم، تو چرا اینطوری شدی؟! دیشب که اون حرفا رو ازت شنیدم، گفتم باید بیام از نزدیک باهات حرف بزنم، ببینم چت شده؟!
–من حرفی با شما ندارم، لطفا از اینجا برید وگرنه زنگ میزنم به پلیس.
–چی میگی سحر، خاطرات خوشمون رو یادت رفته؟!
–ببینید من دارم ازدواج میکنم لطفا دست از سرم بردارید.
–من نمیذارم، ما باهم قرار گذاشتیم.
رفتم سمت ماشین و دیگه نموندم به حرفاش گوش بدم. داد میزد! حالا میبینی، من نمیذارم ازدواج کنی؟!
درِ ماشین رو باز کردم و رفتم داخل، سرم رو گذاشتم رو فرمون. اشکام اینقد زیاد بودند که سنگینیشون رو حس میکردم، تا پلک زدم، گونههام تو سیلِ اشکام غرق شدند.
خدایا من چکار کنم؟! این اشتباه رو چطور از زندگیم پاک کنم؟! خدایا حالا که دستم رو گرفتی و نجاتم دادی، کاری کن این گذشته برا همیشه فراموش شه.
نمیدونستم، با این حال خرابم برم بیمارستان پیشِ هانا یا برگردم خونه.
دیدم اگه اینطوری برم تو خونه، باید به مامان بگم چم شده. بخاطر همین ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت بیمارستان.
خیابونها حسابی شلوغ بودند. به سختی میشد تردد کرد. کلافه شده بودم از این وضع.
کاش الان تو حرم بودم و با اشکهایی که میریختم، آروم میشدم.
با صدای بوق ماشینها، به خودم اومدم، دیدم راه باز شده و مسیر ماشینها رو سد کردم.
وقتی رسیدم بیمارستان اینقد حالم بد بود، توان حرکت نداشتم. به زور خودم رو رسوندم به داخل بیمارستان. هانا با دیدن حالم، هراسون سمتم اومد. دستام رو گرفت، گفت:
–سحر چت شده، چرا رنگت پریده، دستات برا چی مثل یخ سرد شدن؟!
–ه ه هی چ چی، ه ااان ن ا.
من رو برد رو صندلی نشوند و گفت: –همینجا بشین برم برات آبقندی چیزی درست کنم، بیارم.
بعد از پنج دقیقهای با یه لیوان آبقند اومد، کنارم نشست.
–این رو بخور اگه خوب نشدی برم پرستار رو صدا بزنم.
آبقند رو که خوردم یه کم حالم بهتر شد. بغض گلو مثل یه آتشفشان، تموم دلتنگیاش رو انداخت بیرون.
سرم رو گذاشتم رو شونه هانا و گفتم:
هانا حالم بد.
#به_قلم_خودم