یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق ۲۷

25 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_بیست‌و‌هفتم

#سفر_عشق 
از نشستن تو پذیرایی و خیره شدن به یه نقطه خسته شدم.

با بابا اینا شب‌بخیری کردم و رفتم تو اتاقم.

ذهنم اونقدر درگیرِ اتفاقات این چند روز بود، که هر کاری کردم، خوابم نبرد.

رفتم دفترچه رو از تو کیفم درآوردم، تا خودم رو مشغول کنم. شاید ذهنم خسته شه و بتونم بخوابم.

با صدای گوشیم از خواب پریدم، نگاه ساعت کردم.

وای ساعت ۸ بود و یه ساعت دیگه باید می‌رفتم، سرِ قرار با فرزام.

بلند شدم، سریع یه چیزی خوردم و بعدم آماده شدم.

یه ماشین گرفتم. یه پیام به فرزام دادم و نوشتم، تو راهم،  احتمالا یه کم دیر برسم، منتظرم بمون.

سریع جواب پیامم رو داد، معلوم بود، برا دیدنم لحظه‌شماری می‌کنه.

حدود ساعت ۹:۱۵ بود، رسیدم

باغ. 

واقعا این منطقه خیلی زیبا و جذابه.

یه گنبد مرکزی بزرگ داره با یه باغ زیبا پر از درختان پرتقال.

همینطوری داشتم، اطراف رو نگاه می‌کردم، نگام روی فرزامی که روبه‌روی قصر زیبا وایساده بود، قفل شد.

نزدیک رفتم و سلام کردم.

–سلااام خانم. خوبی؟! چه خبرا؟!

–سلام. ممنون خوبم. شما خوبید؟!

–مگه میشه بد باشم. وقتی تو کنارمی!

–ببخشید دیر کردم، خواب مونده بودم.

–فدای سرت. بریم یه جایی بشینیم.

یه جای قشنگ رو پیدا کردیم و نشستیم. فرزام خیلی پسر شوخ‌طبعی بود، مدام باهام شوخی می‌کرد.

–راستی سحر از خودت و خونوادت برام بگو. چکار می‌کنی؟!

–من دیپلمم رو گرفتم، می‌خوام برا دانشگاه شرکت کنم. یه داداش دارم به اسم شهاب اینجا پزشکی می‌خونه، یه خواهرم به اسم سمن، از من کوچکتره.

–خب بیا اینجا دانشگاه شرکت کن. اینطوری بیشترم با همیم.

–ببینم چی میشه. خودم که دوست دارم ولی بابام اینا مخالفند. میگن همین که شهاب رفته، بسمونه .

فرزام با خودش میوه و خوراکی آورده بود. 

زمان مثل برق می‌گذشت، نگاه ساعت کردم حدود ۱۳ بود.

به فرزام گفتم:

–وای خیلی دیر شده، الانه شهاب برسه خونه. باید سریع برم.

–واقعا!!! زمان چه زود گذشت؟! بذار باهم بریم، تا یه جایی مسیرمون یکیه.

فرزام یه ماشین گرفت و سوار شدیم.

–سحر خیلی امروز بهم خوش گذشت. چند سالی بود، همچین حس خوبی نداشتم. ممنونم ازت.

–منم خیلی بهم خوش گذشت. خواهش می‌کنم، این چه حرفیه؟!

–بازم میای هم رو ببینیم؟!

–تا اینجام آره.

فرزام خداحافظی کرد و پیاده شد. یه ربع بعد منم رسیدم خونه.

درِ خونه رو باز کردم، شهاب هنوز نیومده بود. سریع لباسهام رو عوض کردم، رفتم یه آب به صورتم زدم.

صدای اذان تو گوشم پیچید، سری تکون دادم و با دیدن دفترِ خاطراتم فهمیدم، که دیشب موقع خاطره نوشتن خوابم برده. بلند شدم و رفتم وضو گرفتم، نمازم رو خوندم. 

رو تختم دراز کشیدم و اینقد خسته بودم، نمی‌دونم چطور خوابم برده بود.

با صدای درِ اتاقم بیدار شدم. مامان بود اومده بود، بیدارم کنه.

نگاه ساعت کردم، ساعت ۱۰ صبح بود. خواب مونده بودم، امروز باید می‌رفتم، بیمارستان پیشِ هانا.

رفتم پایین پیش مامان. 

سلاام مامان، صبح‌بخیر.

–سلام سحرجون. دیدم بیدار نشدی، اومدم بیدارت کنم.

–ممنون مامان باید برم پیش هانا. بهش قول دادم.

–دخترم مهمونی امشب خونه داییت یادت نره، زود بیا.

–من حوصله نیش و کنایه‌های زن‌دایی رو ندارم، میشه نیام؟!

–زشته دخترم. الان میگن سحر کجاست؟!

–باشه زود میام.

صبحونه رو خوردم و رفتم تو اتاق لباسهام رو عوض کردم. 

سویچ رو برداشتم و رفتم سمت ماشین.

ماشین رو بردم بیرون که با چیزی که دیدم، مثل دیوونه‌ها پام رو گذاشتم رو ترمز.

#به_قلم_خودم

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 3 نظر

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(0)
4 ستاره:
 
(2)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
2 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
4.0 stars
(4.0)

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت

نظر از: ترنم [عضو] 
  • کلبه دوستی
4 stars

با سلام عزیزم
ان شا الله موفق باشید

1397/10/26 @ 20:45
نظر از: ترنم [عضو] 
  • کلبه دوستی
4 stars

با سلام عزیزم
ان شا الله موفق باشید

1397/10/26 @ 20:45
پاسخ از: نردبانی تا بهشت [عضو] 
  • یاس کبود۱۴

سلام ترنم جان
ممنون از لطفت عزیزم

1397/10/26 @ 20:55


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • صاحل الامر
  • ندا فلاحت پور

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 668
  • دیروز: 358
  • 7 روز قبل: 1760
  • 1 ماه قبل: 17454
  • کل بازدیدها: 441762

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • چراغ قرمز
  • نماز اول وقت
  • چشمه

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس