سفرعشق ۲۷
#قسمت_بیستوهفتم
#سفر_عشق
از نشستن تو پذیرایی و خیره شدن به یه نقطه خسته شدم.
با بابا اینا شببخیری کردم و رفتم تو اتاقم.
ذهنم اونقدر درگیرِ اتفاقات این چند روز بود، که هر کاری کردم، خوابم نبرد.
رفتم دفترچه رو از تو کیفم درآوردم، تا خودم رو مشغول کنم. شاید ذهنم خسته شه و بتونم بخوابم.
با صدای گوشیم از خواب پریدم، نگاه ساعت کردم.
وای ساعت ۸ بود و یه ساعت دیگه باید میرفتم، سرِ قرار با فرزام.
بلند شدم، سریع یه چیزی خوردم و بعدم آماده شدم.
یه ماشین گرفتم. یه پیام به فرزام دادم و نوشتم، تو راهم، احتمالا یه کم دیر برسم، منتظرم بمون.
سریع جواب پیامم رو داد، معلوم بود، برا دیدنم لحظهشماری میکنه.
حدود ساعت ۹:۱۵ بود، رسیدم
باغ.
واقعا این منطقه خیلی زیبا و جذابه.
یه گنبد مرکزی بزرگ داره با یه باغ زیبا پر از درختان پرتقال.
همینطوری داشتم، اطراف رو نگاه میکردم، نگام روی فرزامی که روبهروی قصر زیبا وایساده بود، قفل شد.
نزدیک رفتم و سلام کردم.
–سلااام خانم. خوبی؟! چه خبرا؟!
–سلام. ممنون خوبم. شما خوبید؟!
–مگه میشه بد باشم. وقتی تو کنارمی!
–ببخشید دیر کردم، خواب مونده بودم.
–فدای سرت. بریم یه جایی بشینیم.
یه جای قشنگ رو پیدا کردیم و نشستیم. فرزام خیلی پسر شوخطبعی بود، مدام باهام شوخی میکرد.
–راستی سحر از خودت و خونوادت برام بگو. چکار میکنی؟!
–من دیپلمم رو گرفتم، میخوام برا دانشگاه شرکت کنم. یه داداش دارم به اسم شهاب اینجا پزشکی میخونه، یه خواهرم به اسم سمن، از من کوچکتره.
–خب بیا اینجا دانشگاه شرکت کن. اینطوری بیشترم با همیم.
–ببینم چی میشه. خودم که دوست دارم ولی بابام اینا مخالفند. میگن همین که شهاب رفته، بسمونه .
فرزام با خودش میوه و خوراکی آورده بود.
زمان مثل برق میگذشت، نگاه ساعت کردم حدود ۱۳ بود.
به فرزام گفتم:
–وای خیلی دیر شده، الانه شهاب برسه خونه. باید سریع برم.
–واقعا!!! زمان چه زود گذشت؟! بذار باهم بریم، تا یه جایی مسیرمون یکیه.
فرزام یه ماشین گرفت و سوار شدیم.
–سحر خیلی امروز بهم خوش گذشت. چند سالی بود، همچین حس خوبی نداشتم. ممنونم ازت.
–منم خیلی بهم خوش گذشت. خواهش میکنم، این چه حرفیه؟!
–بازم میای هم رو ببینیم؟!
–تا اینجام آره.
فرزام خداحافظی کرد و پیاده شد. یه ربع بعد منم رسیدم خونه.
درِ خونه رو باز کردم، شهاب هنوز نیومده بود. سریع لباسهام رو عوض کردم، رفتم یه آب به صورتم زدم.
صدای اذان تو گوشم پیچید، سری تکون دادم و با دیدن دفترِ خاطراتم فهمیدم، که دیشب موقع خاطره نوشتن خوابم برده. بلند شدم و رفتم وضو گرفتم، نمازم رو خوندم.
رو تختم دراز کشیدم و اینقد خسته بودم، نمیدونم چطور خوابم برده بود.
با صدای درِ اتاقم بیدار شدم. مامان بود اومده بود، بیدارم کنه.
نگاه ساعت کردم، ساعت ۱۰ صبح بود. خواب مونده بودم، امروز باید میرفتم، بیمارستان پیشِ هانا.
رفتم پایین پیش مامان.
سلاام مامان، صبحبخیر.
–سلام سحرجون. دیدم بیدار نشدی، اومدم بیدارت کنم.
–ممنون مامان باید برم پیش هانا. بهش قول دادم.
–دخترم مهمونی امشب خونه داییت یادت نره، زود بیا.
–من حوصله نیش و کنایههای زندایی رو ندارم، میشه نیام؟!
–زشته دخترم. الان میگن سحر کجاست؟!
–باشه زود میام.
صبحونه رو خوردم و رفتم تو اتاق لباسهام رو عوض کردم.
سویچ رو برداشتم و رفتم سمت ماشین.
ماشین رو بردم بیرون که با چیزی که دیدم، مثل دیوونهها پام رو گذاشتم رو ترمز.
#به_قلم_خودم