سفرعشق ۳۷
08 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت
#قسمت_سیوهفتم #سفر_عشق شام رو که خوردیم، بابا گفت: سحرجون با آقامجید برید توحیاط و باهم حرف بزنید. با شنیدن این حرف، بدنم خیس عرق شد، انگاری رفته بودم زیرِ دوشِ حموم. دستوپام به شدت میلرزید. آخه کی روش میشه با کسی که یه روز اینهمه تیکه بارش… بیشتر »