سفرعشق ۲۱
#قسمت_بیستویکم
#سفر_عشق
وقتی رسیدم خونه، خاله اینا اونجا بودن.
رفتم تو پذیرایی و سلام کردم.
با دیدنم و وضع لباسهام شوکه شدن.
خاله گفت:
–سحرجون، خودتی؟! لباسهات چرا اینطورین؟!
رفتم جلوتر و با خاله اینا روبوسی کردم و گفتم:
مگه لباسهام چطورن خاله؟!
–خیلی دِمدن عزیزم.
لبخند تلخی روی لبم نشست و از حرف خاله ناراحت شدم. ولی نمیدونستم چی بگم؟
ببخشیدی گفتم و رفتم تو اتاقم لباسهام رو عوض کنم.
هرچی کمدِ لباسم رو زیرورو کردم لباس پوشیده و مناسبی پیدا نکردم، بپوشم.
از نیش و کنایههای زندایی اینا هم میترسیدم.
رفتم رو تختم نشستم و گفتم خدایا خودت کمکم کن دوباره سحر قبلی نشم.
غرقِ افکارم بودم که صدای زنگ گوشیم رو شنیدم.
گوشی رو درآوردم بازم اون بود.
سردرگم بودم، یاد خانم موسوی و حرفای آرامشدهندش افتادم.
شمارش رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم.
چند تا زنگ خورد که برداشت.
سلااام خانم موسوی.
–سلام عزیزم. خوبی؟! هانا چطوره؟!
–ممنون خوبیم.
–چکار میکنید؟! امروز دانشگاه نیومدی؟!
–اگه میومدیم، حتما یه سر بهت میزدیم. بابای هانا یه کم ناخوشاحوال بود، نتونستیم بیایم.
–چرا، بلا دور باشه انشالله؟!
–ممنون. سکته قلبی کرده بود.
–الان بهتره؟!
–آره خداروشکر.
–الحمدلله. خب خودت چکار میکنی؟!
–خوبم. راستش امشب مهمون داریم، نمیدونم چکار کنم؟!
–برا چی؟!
–آخه الان همه ایراد میگیرند به وضع پوششم. الان خالم میگفت: این لباسهای دمده چیه پوشیدی.
–ببین سحرجون از حرفاشون اصلا ناراحت نشو، سعی کن بیخیال باشی. همیشه اکثریت که درست نمیگند. سعی کن اعتماد به نفس داشته باشی.
هرچی بهت گفتن، بیاهمیت باش، اینطوری دیگه براشون پوشش تو عادی میشه.
–یه چیز دیگه هم هست.
–چی عزیزم؟!
–لباسهام همه نامناسبند. هیچکدوم پوشیده نیستند. چون پسرداییم اینا هم هستند، نمیتونم ازشون استفاده کنم.
–چادر سفیدی چیزی نداری روشون بپوشی؟!
–چادر سفید دارم، خیلی وقت پیش مامانبزرگم بهم هدیه داده.
–خب عزیزم هرکدوم از لباسهات که بهترن بپوش، چادرتم سر کن.
–ممنون خانم موسوی.
–خواهش میکنم عزیزم.
–من دیگه مزاحمتون نشم، خودمم باید برم پایین.
–باشه عزیزم برو. اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن.
–باشه. ممنون از کمکت.
خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم رو تختم و رفتم سروقت لباسها. یه لباس از همشون بهتر بود، یه کم چسبنده بود ولی حداقل آستین داشت، اون رو جدا کردم. چسبندگیش با چادر پوشیده میشد.
لباسهام رو پوشیدم، چادرم رو درآوردم و سر کردم. بعدم رفتم پایین.
دخترخاله سپیده با دیدنم گفت: سحر این چادر چیه؟!
گفتم: همینطوری پوشیدم، لباسهام نامناسبند.
با حالت تمسخر نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد. دیگه هم چیزی نگفت.
منم رفتم تو آشپزخونه.
مامان گفت: دخترم مگه مهمونی خودمونی نیست، این چادر چیه؟!
گفتم: مامان جون تو این راحتترم. کاری نداری کمکت کنم.
–نه عزیزم برو بشین پیش خاله اینا.
باشهای گفتم و رفتم نشستم کنار سپیده.
من و سپیده از کودکی همو دوست داشتیم، مثل دو خواهر همیشه هوای همو داشتیم. تا دبیرستان هم کلاسمون یکی بود.
–سپیدهجون! چکار میکنی؟! دانشگاه نمیخوای ادامه بدی.
–نه سحرجون، میترسم منم دانشگاه قبول شم این املبازیها رو دربیارم.
–کدوم املبازیها عزیزم؟!
–همین چادر و …
–اول اینکه اصلا ربطی به دانشگاه نداره. بعدم عزیزم نمیدونی اینطوری چقدر آرامش داری.
داشتیم حرف میزدیم که دایی اینا هم اومدن.
رفتم استقبالشون و دایی رو بوسیدم، دایی با دیدنم گفت:
سحرجون خودتی، آفرین چادر چقدر بهت میاد.
از حرف دایی خوشحال شدم و با خنده گفتم راست میگی داییجون!
–آره عزیزم خیلی بهت میاد.
رفتم پیش زندایی و بچهها.
باهاشون سلام و احوالپرسی کردم.
زندایی هم مثل خاله و سپیده متلکبارونم کرد. ولی حرفاشون اصلا برام مهم نبود. سعی میکردم سکوت کنم.
پسردایی نیما و دختردایی زیبا هم که انگار جنزده شده بودند، دهنشون اندازه غارعلیصدر باز شده بود.
پچپچها شروع شده بود و با انگشت بهم اشاره میکردند.
منم بیتفاوت به حرفا و نگاهاشون سعی میکردم خودم رو ریلکس نشون بدم.
#به_قلم_خودم