یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

عطریاس ۱۷

13 مرداد 1398 توسط نردبانی تا بهشت

رمان_دوم

عطر_یاس

قسمت_هفدهم
دربِ حیاط را که باز کرد، با دیدن حیاطِ پرگلشان، انگاری به آسمان پرواز کردم.  حیاطِ بزرگی، که حوضی وسطش بود و گل‌هایِ محمدی و لاله دورتادور حیاط را پر کرده بودند. بویِ گلِ یاس آدم را مست می‌کرد. نگاهم را به آن طرف حوض دادم،  خانم و آقایِ مسنی با رویِ گشاده به استقبال‌مان آمدند. آنقدر صورتشان مهربان بود، انگاری خیلی وقت است که آنها را می‌شناسم.

با سلام و احوال‌پرسی آقامهدی فهمیدم، پدر و مادرش هستند. بعد از خوش‌آمدگویی، مادرش به سمتم آمد و محکم بغلم کرد.  با نوازش‌هایِ مادرانش، لبخندی بر لبم نقش بست که آقا مهدی همه چی درباره من به آنها گفته!! حتی اسمم را هم می‌دانستند! با لبخند بهم گفت:

–ستایش جان دخترم، مهدی خیلی از شما و خانواده حاج‌آقا یوسفی تعریف کرده! با من تماس که می‌گرفت، به‌ جایِ احوال‌پرسی، فقط از شماها تعریف می‌کرد!

لبخندی به این همه مهربانیش زدم و دست‌هایِ پر از آرامشش را محکم فشار دادم.

این خانه و مادر آقا مهدی من را یاد خانه مادربزرگم می‌نداخت. یادش بخیر!  وقتی سن‌وسالی نداشتم، آخرِ هفته‌ها که تعطیل می‌شدم کیفِ مدرسم را برمی‌داشتم و راهی خانه مادری(مادربزرگ) می‌شدم. بویِ عطر بهارنارنج چنان هوش از سرم می‌برد که فقط دوست داشتم بنشینم و با تمام احساس این بو رو احساس کنم!

مادری هم خیلی من را دوست داشت تا می‌رفتم خونه‌اش، شیرینی‌هایِ خوشمزه برایم درست می‌کرد و با دست‌هایِ پرمهرش موهایم را شانه می‌زد و می‌بافت!

مادرِ آقا مهدی من و زینب رو دعوت کرد به  اتاقی تا استراحت کنیم، آقایان هم تو پذیرایی نشستند!

وارد اتاق که شدیم، عکسی را شبیه به آقامهدی دیدم  ولی خیلی قدیمی بود! تا چند دقیقه‌ایی محو این عکس شدم. 

خدایا چقدر شبیه خودش است!!

یعنی سنِ آقامهدی خیلی زیادئه ؟! ولی نه این عکس خیلی قدیمیه!!

–این عکسِ پسرِ شهیدم محسنه، تو جنگ ایران و عراق شهید شد.

با شنیدن صدایِ مادرِ آقامهدی به سمتش برگشتم و گفتم:

–خدا رحمت کند، چقدر شبیه ح

ادامه حرفم را خوردم و دیگه نتوانستم  حرفی بزنم، که مادرش گفت:

–آره خیلی شبیه مهدی‌جانمه! همه این را می‌گویند، انگاری سیبی که از وسط نصف شده! بیا دخترم! بیا!  این شربت را بخور تا حالت جا بیاد.

لبخندی زدم و رفتم کنار زینب نشستم.

مهدی(حاج‌آقای حسینی)

اوائل که خانم امیدی را دیدم، می‌ترسیدم جوابش مثبت نباشد و این‌جور تیپ‌ها را نپسندد! برایِ همین به مامان اینها چیزی نگفتم تا ببینم نظرِ خانم امیدی چیه؟! به محض اینکه به زینب‌خانم گفته بود نظرش مثبته، درباره‌اش با مامان حرف زدم ولی کاش نمی‌گفتم! هرچی بهش گفته بودم را گذاشت کفِ دست دخترئه!! 

واقعا این مامانِ من تک است، همه را بیشتر از پسر خودش دوست دارد!! تا بهش گفتم:

“حاج‌آقایِ یوسفی اینها اول می‌آیند من را برسانند. بهم گفت:

برایِ شام دعوتشان کن حتما!

گفتم: مادرِمن این دخترئه به سختی من را تحمل می‌‌کند حالا بیاید و شب را اینجا بماند!!

با لحن بلندی گفت:

من اینها را قبول ندارم، اگر با خودت آوردی‌شان خودت هم شب بیا خانه! اگر نه برو حرم. میخواهم عروسم را ببینم!

دهانم از تعجب باز مانده بود!! این‌همه مهربانیِ مادرانه را کجایِ دلم بگذارم!! جا کم آوردم، بهترئه مقداری از آن را ذخیره کنم برایِ بعدا نیاز می‌شود!!

 نظر دهید »

عطریاس۱۶

31 تیر 1398 توسط نردبانی تا بهشت

#رمان_دوم 

#عطر_یاس 

#قسمت_شانزدهم
با شنیدن حرفایِ حاج‌آقا، احساس کردم من رو گذاشتن تو کوره آجرسازی! حس کردم لپ‌هام از شرم و حیا مثل گوجه شدند! 

خدایا حالا چه جوابی بهشون بگم؟! یه کم مِن‌مِن کردم و با لرزشی که تو صدام بود، گفتم:

–واقعیتشه اگه صلاح بدونید قبلش با مامانم اینا صحبت کنم بعد به زینب خبرش رو میدم.

با گفتن این حرف نفس راحتی کشیدم و زیر  لب گفتم: آخیش راحت شدم!!

با ضربه‌ای که زینب به بازوم زد، صورتم رو برگردوندم سمتش و گفتم:

–چته، چرا می‌زنی؟!

–دختر یه کم آروم‌تر، صدات رو می‌شنوند!!

لب پایینیم رو به دندون گرفتم و گفتم:

–اگه شنیده باشند چی؟!

–نمی‌دونم من که شنیدم!

–نه فاصله من و تو کمه، کنار هم نشستیم، اونا فاصلشون زیاد بعدم سرگرم حرف زدن با هم هستند!!

با خودم شروع کردم به حرف زدن، دختر تو چت شده چرا همش گیج‌بازی درمیاری؟! الان حاج‌آقای حسینی فکر می‌کنه همیشه رفتارت اینطوریه!

حاج‌آقا کنار یه خونه قدیمی ماشین رو خاموش کرد و گفت:

–بفرمایید آقا مهدی اینم خونتون! 

حاج آقای حسینی شروع کرد به تعارف کردن که بریم تو استراحت کنیم و شام رو اونجا بخوریم بعد حرکت کنیم. اولش حاج‌آقا اینا قبول نکردند ولی اینقدر اصرار کردند که بالاخره زینب و حاج‌آقا راضی شدند و پیاده شدند. من موندم و مخمصه‌ای که توش افتاده بودم، نه راه پس داشتم نه راه پیش!

با صدایِ حاج‌آقای حسینی به خودم اومدم که گفتند:

–خانم امیدی بفرمایید یه کلبه درویشیه، کسی هم خونه نیست غیر پدر و مادرم!

به این حرفش تو دلم خندیدم آره کسی نیست فقط مشکل من خود شما هستید اگه شما نباشید میام! از ماشین پیاده شدم و گفتم:

–ببخشید اگه اجازه بدید من برم چون خونواده نگران میشند، بهشون گفتم تا غروب میرسم!

با حرفی که زینب زد دیگه نتونستم چیزی بگم! خانم لب باز کردن و گفتند:

–الان خودم به مامانت زنگ میزنم که امشب رو می‌مونیم قم تا بعد از شام بریم حرم!

از یه طرف خوشحال بودم که زیارت حضرت معصومه هم میرم از طرفی هم معذب بودم و ناراحت.

 نظر دهید »

عطریاس۱۵

23 تیر 1398 توسط نردبانی تا بهشت

#رمان_دوم 

#عطر_یاس 

#قسمت_پانزدهم
حاج‌آقای یوسفی به زینب گفتند:

–خانم میگم اگه موافقید بریم تهران خونه پدرت اینا، آقا مهدی هم بره خونه خواهرش، اونجا یه کم استراحت کنه شب باهم بریم خواستگاری خونه خانم امیدی!!

زینب هم بدون اهمیت دادن به نظر من برگشت و گفت:

–آره فکر خوبیه، همین امشب تکلیفشون رو مشخص می‌کنیم!

شروع کردم به زدن به بازویِ زینب، رو کرد بهم و گفت:

–اووووخ چته؟! دستم رو شکوندی!!

چشام رو گرد کردم و باصدای آرومی لب زدم:

–چی میگی برا خودت؟! من امشب اصلا آمادگی ندارم!

زینبِ دهن‌لقم هرچی رو گفتم موبه‌مو گذاشت کف دستِ حاج‌آقا اینا! سرتاپام عرقِ سردی کرد و از شرم لبِ پایینی رو به دندون گرفتم و زیر لب گفتم:

–دیوووانه باید همه چیو می‌گفتی؟!

نیشش رو تا بناگوش باز کرد،و گفت:

–من دروغ بلد نیستم عزیزم!!

به حالتِ قهر روم رو ازش گرفتم و نگام رو به جاده دادم! دعا می‌کردم زودتر برسیم قم تا از اون جوِ خفه‌کننده نجات پیدا کنم!

با اولین سوهانی که تو جاده دیدم، لبخند زدم و آخیشی از ته دل گفتم! 

تو فکر بودم که چطور قضیه خواستگاری رو به بابا اینا بگم که زینبِ شیرین‌زبون دوباره لب باز کرد:

–ستایش خانم نگفتی حالا کِی مزاحمتون بشیم برای امر خیر؟!

تو دلم می‌گفتم: زینب کاش می‌شد الان با این دستام خفت کنم، آخه چرا امروز اینقد شیرین‌زبونی می‌کنی؟!

آهسته زیرلب گفتم:

–خدمتت عرض می‌کنم زینبِ بلا! یعنی تنهایی دستم بهت نمی‌رسه؟!

–تهدیدم می‌کنی؟!

بعدش تن صداشو یکم بالا برد وگفت

–حاج‌آقا ببین ستا

پریدم وسط حرفش و برا اینکه نذارم ادامه حرفش رو بزنه گفتم:

–حاج‌آقای یوسفی لطف می‌کنید یه جایی منو پیاده کنید برم ترمینال؟!

دختره دیووونه دیگه آبرو برام نذاشت بهتر بود هرچی زودتر پیاده شم!!

حاج‌آقا گفتند:

–خواهرم من و زینبم داریم میایم تهران، بذارید آقا مهدی رو برسونیم خونش بعد میریم سمت تهران!! نگفتید این دوست ما کی خدمت برسند برای امر خیر؟!

 نظر دهید »

عطریاس۱۴

18 تیر 1398 توسط نردبانی تا بهشت

#رمان_دوم 

#عطر_یاس 

#قسمت_چهاردهم
حاج‌آقای حسینی اومده بود کنارم و اونقدر غرق در زیبایی‌های اطراف بودم اصلا متوجه حضورش نشدم!

وقتی دستپاچگیم رو دید، شروع کرد به معذرت‌خواهی کردن، منم مثل دیووونه‌ها همش سرم رو تکون می‌دادم، به خودم که اومدم لب پایینیم رو به دندون گرفتم و ببخشیدی گفتم و رفتم کنار ماشین وایسادم تا زینب اینا بیاند.

تو دلم شروع کردم به فحش دادن به زینب که شکمو چقدر می‌خوای بخوری؟! 

با دیدن زینب که داشت به سمتم میومد با عصبانیت گفتم:

–بیا منو هم بخور اگه هنوز گشنه‌ای، چرا گذاشتید اون تنها بیاد بیرون؟!

زینب لبخندی از رو حرص زد برا اینکه حرص من رو دربیاره بعدم لب زد:

–کی رو میگی؟!

–خودت رو به اون راه نزن، خوب می‌دونی کی رو میگم!

–آهااا حاج‌آقای حسینی منظورته؟! 

–آره خااااانم!

–ما چطور بگیم شما تنهایی نرید بیرون، ستایش خانم رفتن گل بچینند!!

با شنیدن این حرفش دیگه داشتم از عصبانیت می‌ترکیدم، خواستم لب باز کنم هرچی از دهنم درمیاد بارِ زینب کنم که با اومدن حاج‌آقا اینا خودم رو کنترل کردم. با لحن آرومی گفتم:

–به حسابت میرسم بعدا زینب خانم!

یه تای ابروش رو بالا داد، خودش رو لوس کرد و گفت:

–هیچ‌کاری نمی‌کنی عزیزم!!

زینب دیگه داشت حرصم رو درمیاورد با این کاراش، باید نشونش می‌دادم یه من ماست چقدر کره داره!! سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.

دیگه چند ساعتی داشتیم برسیم قم. تو قم اونا می‌رفتن خونه‌هاشون من باید میرفتم ترمینال و سوار اتوبوس تهران می‌شدم!!

سعی کردم این چند ساعت رو بخوابم! چشام رو بستم که بخوابم با حرفی که حاج‌آقا اینا زدن، به حالت نیم‌خیز بلند شدم و چشام از تعجب گرد شد، نمی‌دونستم چی جوابشون رو بدم؟!

 نظر دهید »

عطریاس۱۳

16 تیر 1398 توسط نردبانی تا بهشت

#رمان_دوم 

#عطر_یاس 

#قسمت_سیزدهم
زینب با لحن آرومی گفت:

–پس چرا وایسادی، بیا دیگه!!

با تته‌پته گفتم:

–آآآخ‌خ‌خه، اونجا رو میز اونا بشینیم؟!

زینب زد زیر خنده و با مسخره رو کرد بهم و گفت:

–عزیزدلم می‌شینیم رو یه میز دیگه، منم معذبم و روم نمی‌شه پیش حاج‌آقای حسینی!!
نفس عمیقی کشیدم و تو دلم گفتم: آخییییششش!! بعدم با زینب هم‌قدم شدم!
رو یه میز دیگه نشستیم و منتظر غذا شدیم. بعد از ده دقیقه ناهار برامون آوردن، حاج‌آقای یوسفی زرشک‌پلو با مرغ سفارش داده بود، واقعا که خیلی خوشمزه بود. اینقدر گرسنه بودم، نمی‌دونم چطور تند‌تند غذام رو خوردم!! سرم رو بلند کردم دیدم زینب با چشمای گرد داره نگام می‌کنه!! منتظر بودم شروع کنه به طعنه زدن، که انگار حوصله نداشت، یه سری تکون داد و مشغول خوردن غذاش شد!!
یه نگاه به غذاش انداختم، هنوز نصفش رو هم نخورده بود واااای پس من چطوری خوردم که زودی تمومش کردم!! یه نگاه هم به غذایِ حاج‌آقا اینا انداختم، اوناهم هنوز غذاشون تموم نشده بود!
سرم رو از خجالت پایین انداختم، خب اصلا چکار کنم، گرسنم بود اونا حتما گرسنشون نیست!!
به زینب گفتم:

–آجی من برم بیرون تا شما بیاید.

زینب همون‌طوری که مشغول بود سرش رو به علامت مثبت تکون داد.
رفتم بیرون هواش خیلی خنک بود، همه‌جا سرسبز و پرگل بود.

خدایاااا اینجا چقدر قشنگه!
 از بس موقع اومدن چشام خواب‌آلود بوده اصلا متوجه این زیبایی نشده بودم!!
رفتم کنار یکی از سکوهای که گلهای زیبایی محمدی داشت نشستم و منتظر اومدن زینب اینا شدم!!
غرق این همه زیبایی شدم و اصلا متوجه حضورش کنارم نشدم! سرم رو که برداشتم با دستپاچگی از جام بلند شدم و سلام کردم!

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • صاحل الامر
  • طلبه تبلیغ

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 56
  • دیروز: 146
  • 7 روز قبل: 3937
  • 1 ماه قبل: 16186
  • کل بازدیدها: 440284

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • امید دادن به دیگران 
  • نمک می‌خورد و نمکدان می‌شکند
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس