یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

طوفان

27 تیر 1398 توسط نردبانی تا بهشت

​هنر این نیست، وقتی هوا صاف است، تو هم آرام باشی. چیزی تو را قلقلک نداده است، تا ببینی “چند مرده حلاجی.”

آری وقتی همه‌جا امن و امان است، هیچ فشاری بر روی تو نیست تا درونت را نشان دهی.

هنر این است، که در طوفان مشکلات و سختی‌ها، آرام و قرار داشته باشی.

در این لحظه است که باطنِ هرکس او را لو می‌دهد و آنچه را پنهان داشته، در معرض دید همگان قرار می‌دهد.

 2 نظر

کتاب زندگی

25 تیر 1398 توسط نردبانی تا بهشت

کتاب زندگی را باز کردم. آغازش را نوشتم، صفحه‌صفحه را با عشق پیش بردم!

صفحاتی را چنان با علاقه و شادی نوشته بودم که هر روز آن صفحه را می‌آوردم و هزاران بار مرورش می‌کردم!

اما صفحاتی را هم بی‌حوصله نوشته بودم و به محض خواندنش ورق می‌زدم و سریع از کنارش رد می‌شدم!

به خود می‌گویم:

“وقتی مؤلف کتاب زندگی خودم هستم چرا باید آن را اینگونه بنویسم که حتی خود حوصله‌ام از خواندنش سر برود، چه برسد به اینکه دیگران آن را بخوانند؟! “

طوری این کتاب را به پایان رسانم که وقتی بسته شد و بعد از من آن را خواندند، به نیکی من را یاد کنند و تا ابد در خاطره‌ها بمانم!

 2 نظر

قورمه‌سبزی حرم

22 تیر 1398 توسط نردبانی تا بهشت

چشمانش را برای لحظاتی برهم‌می‌گذارد تا فارغ از درد و رنج روزگار خاطراتِ خوش گذشته را در ذهنش مرور کند. با یادآوری اولین فیش غذایِ حضرتی در دستش لبخندی بر لبانش نقش می‌بندد! چه ساعاتِ دلنشینی بود و چه لحظات باورنکردنی!! یکی از آرزوهایِ دیرینه‌اش خوردن غذایِ حرم بود و هردفعه که به زیارت می‌رفت، با حسرت نفس عمیقی می‌کشید و بویِ مطبوع قورمه‌سبزی حرم را مهمان ریه‌هایش می‌کرد! نمی‌داند چه ادویه‌ای را در این غذاها می‌ریزند که اینگونه هوش و حواس از سر همه می‌پراند! به گمانش بخاطر نظارت امام رضا “علیه‌السلام” که هوایِ زائرانش را دارد اینگونه معطر و خوش‌طعم هستند!

در سال اول طلبگیش به مدد مولا که او را طفیلی عاشقانش پذیرفت، سفر زیارتی به مشهد از طرف حوزه برایش اتفاق افتاد. یکی از بهترین سفرهایِ زیارتی بود و از آن مهم‌تر و ارزشمندتر دعوت شدن سرِ سفره آقایِ کرم، و رفتن به مهمان‌سرا بود. نزدیک ظهر با تقسیم فیش‌هایِ غذا به همراه سایر دوستان راهی مهمان‌سرایِ حضرت می‌شود. لحظات‌ لحظاتِ عجیب و غریبی بود، شور و شوق وصف‌نشدنی مهمان دل‌هایِ همه بود! جمعیت زیادی به صف ایستاده بودند، شادی در صورتشان موج می‌زد. هرکدام به امیدی برایِ گرفتن این غذا آمده بودند. عده‌ای با حسرت کناری ایستاده بودند و منتظر لطف و کرم آقا، به دنبال گرفتن ذره‌ای غذایِ تبرکی از دیگران بودند.

به نزدیک درب ورودی رسید و باید فیش را نشان می‌داد تا وارد مهمان‌سرا شود. اما با شنیدن صدایِ التماس خانمی به خودش می‌آید. با آه به دستانش نگاه می‌کرد و از دختر مریضش برای طلبه جوان می‌گفت: دختری که حسرت چشیدن غذای حضرت را در دل دارد. باید بین آرزویِ چندین ساله و نگاه ملتمسانه آن خانم یکی را انتخاب می‌کرد! لحظه سختی بود. ناخودآگاه فیش را در دستان خانم گذاشت و از صف خارج شد. در گوشه‌ای با اندوه، رفتن دوستان به داخل را نگاه می‌کرد. در دلش به آقا گفت: لایق قدم گذاشتن در مهمان‌سرایت نبودم و با زمزمه این حرف، قطرات اشک بود که صورتش را نوازش می‌دادند! یک لحظه نگاهش به مدیرشان می‌افتد که با حالت سوالی از دور از او می‌پرسد: “پس چرا اونجا وایسادی و نمیای جلو” دستانِ خالی از فیش غذا را نشانش می‌دهد. مدیر اشاره می‌کند به نزدش برود. نزدیک که می‌شود به او می‌گوید: “با ما بیا” نزدیک مهمان‌سرا که می‌شوند به خادم‌ها می‌گوید: “ما طلبه هستیم و همه باهم هستیم” آنها هم بدون نگاه کردن به فیش‌ها، به آنها اجازه ورود می‌دهند. همان لحظه اشک‌هایش سرازیر می‌شوند و از حضرت بخاطر لطفش تشکر می‌کند. اما ماجرا به همین‌جا ختم نمی‌شود و امام‌الرئوف اراده کرده بود به او نشان دهد برداشتن یک قدم مورد رضایت ایشان چه شیرینی‌هایی را به دنبال دارد! از پله‌ها که می‌گذرد، هق‌هق گریه‌هایش بیشتر می‌شود. باورش نمی‌شود لطف امام‌الرئوف شامل حالش شده باشد! به مهمان‌سرا که رسیدند هرکدام از دوستان بر روی میزی نشسته اند. او به همراه خواهر و چند نفر از دوستانش هم بر روی یک میز می نشینند. تویِ دلش غوغا بود، از یک طرف خوشحال بود و از طرفی ناراحت که چرا بدون فیش وارد شده است؟! عذاب‌وجدان گرفته بود. برای همین به نزد یکی از خادم‌ها می‌رود که مسن‌تر از بقیه بود و بعدا معلوم می‌شود مسئول مهمان‌سرا است. ماجرا را برایشان تعریف می‌کند و می‌گوید: بدون فیش وارد شدم! ایشان لبخندی می‌زند و می‌گوید: “شما مهمان ویژه امام رضا هستید، هرچیزی نیاز دارید بگید براتون بیارم. آدرس میز رو هم می‌پرسند بعدم می‌گویند: شرمنده چون غذا به اندازه فیش‌ها پختیم فقط از غذا نمی‌تونید بخورید ولی هرچی خواستید می‌تونید بردارید.”

با خوشحالی می‌رود، کنار بچه‌ها می‌نشیند. هنگام پخش غذا، متوجه می‌شوند غذا خورشت بادمجان است. دوستان زیاد این غذا را دوست نداشتند. با شگفتی بسیار می‌بینند غذایِ همه دوستان طلبه خورشت بادمجان است و کنار میز آنها که می‌رسند، می‌گویند: “خورشت بادمجونمون تموم شده، برا شما قورمه‌سبزی آوردیم.” همه به آنها می‌گویند: “خوش‌بحالتون غذایِ شما قورمه‌سبزیه” خلاصه بچه‌های میز، هرکدام مقداری از غذای خودشان را به او می‌دهند و سهمش بیشتر از غذایِ آنها می‌شود! سالها بعد چندباری مهمان آقا می‌شود و هنوز در دلش امید است دوباره لطف و کرم آقا شامل حالش شود!

 نظر دهید »

وجدان‌بیدار و در خواب

19 تیر 1398 توسط نردبانی تا بهشت

ضمیر همه در بدو تولد پاک است و بی‌آلایش! خداوند انسان‌ها را بر فطرت پاکی خلق کرده است. بعد از خلقت، انسان راهی زمین شد، زمینی پر از امتحان و آزمایش! هرکس باید نشان دهد چند مرده حلاج است! عده‌ای بر همان ضمیر پاک خود ماندند و سعی کردن شفافیت آن را دوچندان کنند تا از فرشته بالاتر روند و لایق سجده فرشتگان بر خود شوند! اما در این بین عده‌ای ترمز بریدند و اسیر هوا و هوس شدند و به راهی رفتن که شیطان راهنمایشان شد! روز و شب هم‌سفره او شدند و هرآنچه گفت به جان و دل خریدند!
نمونه‌اش دو نفری بود که با آنها برخورد کردم البته ما فقط به ظاهر آدمیان آگاهیم، به باطنشان غیر خدا آگاهی ندارد و الله اعلم!
در مسیر رفت و برگشتمان به خانه یکی از اقوام با دو آقا برخورد کردیم که رفتارشان برایمان جالب بود. آن یکی مانند روز صاف و زلال بود و این یکی چون شب سیاه و خاموش!
در مسیر رفت با آقایی برخورد کردیم که بخاطر گرمایِ هوا ما را به مقصد رساند و کرایه‌اش را صلواتی قرار داد.
در مسیر برگشت با راننده‌ای روبرو شدیم که انگار وجدان را خورده بود و یک لیوان آب هم بعد آن نوش‌جان کرده بود!
راننده کرایه را دو برابر حساب کرد هیچ، مقداری را اضافه کرد بر آن و به بهانه اینکه مسیرش نبوده از ما گرفت.
بخاطر بی‌وجدانیش اعتراض کردیم اما با بدزبانی کردنش، سکوت را بر حرف زدن دوباره ترجیح دادیم و پیاده شدیم!
آری خود انسان‌ها هستند که بهشت و جهنم را برای خود خریداری می‌کنند و “بهشت را به بها دهند نه به بهانه”

“فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفًا ۚ فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا ۚ لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ۚ ذَٰلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ

پس روى خود را با گرایش تمام به حقّ، به سوى این دین کن، با همان سرشتى که خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرینش خداى تغییرپذیر نیست. این است همان دین پایدار، ولى بیشتر مردم نمی‌دانند.
سوره مبارکه روم، آیه 30″

 5 نظر

نمک‌گیر

17 تیر 1398 توسط نردبانی تا بهشت

امتحانات که شروع شدند، کارهایِ منم باهاشون شروع شد! به هرطرف نگاه می‌کردم، یه کاری جلویم سبز می‌شد! از مهمانی بگیر تا عروس شدن خواهر، از آن طرف چشم و گوشم قویتر شده بودند، یه چیزی میگم یه چیزی می‌شنوید! چشمام مانند میکرسکوپ و تلسکوپ ریزترین و دورترین ذرات هستی رو می‌دیدند و گوش‌هام کوچکترین و ضعیف‌ترین صداها رو واضح می‌شنیدند! خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند تا من تمرکزم رو از دست بدم و درس نخونم!
اوایل امتحان‌ها کارم زیاد بود. ازدواج خواهر و مشغول مهمانی و عقد خواهر! وسط‌های امتحان که رسیدم، مانند ماشینی که بنزین تموم کنه، دیگه در حال خاموش شدن بودم! به خودم می‌گفتم:
“یعنی می‌شه امتحانام رو تموم کنم و یه استراحت درست‌و‌‌حسابی داشته باشم؟! “
امتحان‌ها تموم شدند و چند روزی هست که فیلمون یاد هندوستان کرده! حال‌و‌هوای درس خوندن کاری باهامون کرده که دلمون لک زده برایِ مطالعه و حوزه رفتن!
واقعا راست گفتند:
نمک‌گیر کسی و جایی شدن باعث می‌شه نتونی دل بکنی! ما طلبه‌ها نمک‌گیر حوزه و مولا شدیم! دل کندن از درس و بحث برامون مثل اینه جونمون رو بدیم و راهی سفر آخرت بشیم! این روزها همه چی عادی شده، نه دیگه از اون صداها خبریه نه از میکرسکوپ و تلسکوپ! دیگه خوابمون هم نمیاد! من موندم و بیکاری و دلتنگی برایِ حوزه …

 2 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • ...
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • 13
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • صاحل الامر
  • ندا فلاحت پور

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 428
  • دیروز: 788
  • 7 روز قبل: 2412
  • 1 ماه قبل: 18235
  • کل بازدیدها: 442550

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • سفرعشق۸۲
  • چشمه

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس