اردوی جهادی
روزبهروز تعلقخاطرمان به بودن در سرپلذهاب و بین مردم باصفایش، بیشتر میشد. اما ما فقط مسافر بودیم و تنها تا مدتی آنجا بودیم؛ بعدش باید برمیگشتیم!! ما فقط به اردوی جهادی و تبلیغ نرفته بودیم، بلکه با مهماننوازی کردها و اهالی آنجا، این اردو تبدیل شد به بهترین مسافرت بهاری! احساسِ غریبی آنجا اصلا معنا نداشت! تقریبا این اردو جدایِ از کارِ تبلیغی، مردمشناسی هم بود!! وقتی بین زن های شان میرفتی تا چند دقیقهای باهاشان باشی، سریع بساط چایی و میوه را راه میانداختند، انگاری آشنایِ عزیزی به خانه شانن رفته بود!
ابرها هم آنجا متراکم شدند و بارندگیِ شدیدی به همراه داشتند! این بارش ها مانع رفتن ما بین مردم میشد، هرچند به اصرارِ اهالی آنجا جلسه ها را در کانکس خودشان برگزار میکردیم! ولی چون هم بچهها سروصدا میکردند و هم صاحبخانه به تکاپو میافتاد برای درستکردن چایی و آوردن میوه، سعی میکردیم کمتر مزاحم شان شویم! باران هرلحظه شدتش بیشتر میشد و ما چون کمتر بین مردم میرفتیم، سعی میکردیم، به کارهایِ جانبی در سرپلذهاب بپردازیم!! یکی از این کارها، عیادت از امام جمعه آنجا بود، به خاطر کسالتی که داشتند!! امام جمعه سرپلذهاب در روزهایی که زلزله آمده بود، با لباسِ مبدل، تا پاسی از شب بین مردم حاضر میشدند و با وجودِ فحشهایی که از دیگران میشنیدند ناشناس و بدون اینکه بگویند:
“برا چی فحش میزنید من که دارم کمک میکنم”
کار خودشان رو برای رضایِ الهی انجام میدادند، حتی مانع معرفیِ خود توسط همراهان شان میشدند!! از طرفِ یکی از این عزیزانی که همراه امامجمعه بودند، همه افراد گروه دعوت شدیم برایِ شرکت در یک عروسی! اول فکر میکردم حرفی زده اند و دیگر پیگیر نمی شوند!! اما صبح روزِ عروسی، سرپرست گروه گفتند:
“که چند بار دیگه تماس گرفتند و اصرار کردن که برویم.”