اردوی جهادی
بعد از خوردن صبحونه، با خواهران تصمیم گرفتیم سفره هفتسین رو گوشهای از محوطه دانشگاه، بچینیم…
با وجودِ آبشارهایِ طلایی خورشید و گرمایی را که به زمین هدیه میدادند، اما بادِ بیکار نمونده بود و در مقابلِ ذرات گرمابخشِ خورشید، خودنمایی میکرد…
میزی آوردیم، چفیهای رو پهن و شروع به چیدن کردیم…
در آخر هم عکسی از ساداتِ شهید که چند ماه بود در دفاع از مرزهای کشور به شهادت رسیده بودند و خواهر این شهیدِ عزیز، همراهمون بود، زینتبخش سفرهمون شد…
مهمون ناخووندمون شیطونی زیادی میکرد و سعی داشت، سفره رو به هم بریزه،،، چند سنگ رو به کمک و یاری طلبیدیم، شاید در مقابلِ اون، سفره رو محکم نگه دارند،،، اما شدتش هرلحظه بیشتر میشد و سفره رو با خود جمع میکرد،،، خواستم گوشش رو بپیچونم تا اون باشه و اول صبحی سربهسرمون نذاره اما از دستم فرار میکرد…
با این بادِ شیطون نمیشد سفره رو در فضایِ باز پهن کرد…
به دنبال جایی بودیم تا از آزار و اذیت جنابِ باد رهایی یابیم که با شنیدن حرفی که سرپرست گروه زدند،،، دهنمون از تعجب باز موند و با چشمهای گرد شده نگاهش میکردیم…
باورمون نمیشد که یه کانکس برا نمازخونه در محوطه دانشگاه وجود داره… ما چون شب رسیده بودیم دانشگاه، محوطه و کانکسهایی که اونجا مستقر بودن رو ندیده بودیم…
نمازخونه رو نشونمون داد،،، یه کانکس حدود بیست متر، قالیچههای سجاده مانندی داخلش پهن شده بود…
دو نفر از خانمها همراه آقایون به شناسایی منطقه رفتیم و بقیه موندن برای انتقالِ وسایلِ هفتسین به داخل نمازخونه…