یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

قبولی دانشگاه

13 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

دانشگاه قبول شده بودم. اولین روز کلاسی بود. دختری بودم خجالتی، از آن دخترانی که اگر در  جمعی قرار بگیرند، مخصوصا رجال قلدری هم حضور داشته باشند، به شکل گوجه درمی‌آمدم. لپهایم گل می‌انداخت و سرتاپایم را آب فرا می‌گرفت.

هرچی از این‌ور به آن‌ور دنبال ماشین گشتم، تکه‌ای آب شده و به زیر زمین رفته بودند.

به هر مشقتی بود، ماشینی را یافتم، سوار بر ماشین به شوق اولین روز کلاس، به راه افتادم.

به دانشگاه که رسیدم، از آنجا که اولین بارم بود، قدم در این محیط سراسر علم و دانش می‌گذاشتم.

ترسی تمام وجودم را فرا گرفت.

دانشگاه هم تازه ساخت بود و دروپیکر نداشت.

به دنبال کلاسِ درسم، تمام دانشگاه را زیرورو کردم.

از بی‌تدبیری کارمندهای دانشگاه، نه مشخص بود، کلاس کجاست، نه استاد را می‌شناختم که راحت کلاس را پیدا کنم.

بعد از نیم ساعت چرخیدن دور سرِ خودم، بالاخره کلاس را یافتم. اما چه یافتنی!!!

کاش آن روز، اصلا پیدایش نمی‌کردم.

در را زدم و وارد کلاس شدم.

 صد چشم نگاهشان سمت من چرخید. بدتر از این نمی‌شد، نصف آن چشم‌ها از آن پسرانی بود، که نیششان تا بناگوش باز و منتظرِ سوژه‌ای بودند، تا بزنند زیرِ خنده و کلاس منفجر شود.

منِ خجالتی هم صورتم آن لحظه دیدن داشت، قرمزِقرمز شده بودم.

اما از آنجا که آن روز، بخت با من سرِ لج داشت، دیدم صندلی خالی هم در کلاس نیست.

سریع خودم را برای مدتی،‌ از نگاههای این قوم،  نجات دادم و به بیرون کلاس فرار کردم تا به بهانه آوردن صندلی نفس عمیقی نوش‌جان کنم.

بیرون کلاس که رسیدم، دیدم دخترکان بی‌نوای دیگری هم صندلی به دست پشتِ در اتاق صف کشیده‌اند.

با خودم گفتم “آخییییش من تنها نبودم که روز اولی این بلا سرم آمد”

سریع رفتم صندلی پیدا کردم و

 به دنبال آنها روانه کلاس شدم.

#تلخند_لبخند

#به_قلم_خودم 

 2 نظر

فقیر واقعی

13 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

🔴فقیــر کیـست؟
☀️پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله از اصحاب خود پرسید: فقیر کیست؟
اصحاب پاسخ دادند: فقیر کسی است که پول نداشته و دستش از مال دنیا تهی باشد.
☀️حضرت فرمودند :آنکه شما می گویید فقیر واقعی نیست، فقیر واقعی کسی است که روز قیامت وارد محشر شود در حالی که حق مردم در گردن اوست، بدین گونه که یکی را فحش و ناسزا گفته، مال کسی را خورده، خون دیگری را ریخته، چهارمی را زده، 
اگر اعمال نیکو و کار خیری داشته در مقابل حقوق مردم از او می گیرند و به صاحبان حق می دهند، و چنانچه کارهای نیکویش کفایت نکند،
 از گناهان صاحبان حق برداشته و بر او بار می کنند، و روانه آتش دوزخ می نمایند، فقیر و بینوای واقعی چنین کس است.
📚:بحارالانوار ج ۷۲، ص۶

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

 نظر دهید »

سپیدی برف

12 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

چند سالی می‌شود، شب‌های زمستان را به انتظارِ بارش برف، به صبح می‌رسانیم.

هردفعه چشم به آسمان می‌دوزیم، شاید سپیدی و سردی برف را بر روی گونه‌هایمان احساس کنیم.

امروز سحر، چشمانم را گشودم، ذرات برف بود، که زمین را نوازش می‌کرد. 

لبخندی بر روی لبانم نشست و خداوند را شکر کردم. 

اما شادیم چند دقیقه‌ای طول نکشید، آسمان سیاه گشت و سپیدش از بین رفت.

می‌گویند: هرگاه هوا خیلی سرد شود، بارش برف را خواهیم داشت.

اما نمی‌توانم، قبول کنم. 

مگر هوایی استخوان‌سوزتر از این هم داریم؟!

بیرون که می‌روی، از شدت سرما دندانهایت بهم می‌خورند و نزدیک است، از شدت برخورد آنها، مانند برگ پاییزی فرو ریزند.

باز می‌گویند: 

چون هوای شهرها گرم شده‌اند. بخاطر وجود حجم زیاد ماشین‌ها، در سطح زمین، برف تبدیل به باران می‌گردد، اما در روستاهایی که بلندیشان از سطح زمین بیشتر است، بارش برف را داریم.

هضم این مطلب هم برایم غیرممکن است. 

مگر عقل این دلایل را قبول می‌کند؟!

کسی به این اندیشه نمی‌کند، که ضعف ایمان باعث قطع برکات از اهل زمین می‌شود.

هیچکس با خودش نمی‌گوید، ندادن زکات باعث خشکسالی می‌شود.

خداوند آنقدر بخشنده و مهربان است، که نعمتهایش را از اهل زمین دریغ نمی‌کند، بی‌منت می‌بخشد. 

اما آیا وقت آن نرسیده که تلنگری به خود و اطرافیان بزنیم؟!

دلم هوایِ شبهایِ برفی را کرده است.

شبهایی زمستانی، که آسمان آنقدر روشن بود، انگار آن را چراغانی کرده‌ بودند.

پشت پنجره می‌نشستیم و بارش لطف و کرم خداوند را می‌دیدیم. منتظر بودیم تا سطح برف بالا بیاید.  بعد درِ حیاط را باز کنیم و همچون آهویی گریزپای،  روانه کوچه شویم.

گلوله‌ای برفی را برداریم و با خنده‌ای مستانه با دوستان برف بازی کنیم.

آدم برفی درست کنیم و سوراخ‌سمبه‌های خانه را زیرورو کنیم، تا شاید بتوانیم چیزی را بیابیم و آدم‌برفی را قشنگ کنیم.

دلم برف می‌خواهد و چشم دوخته‌ام، به لطف و رحمت خداوند برای استجابت دعایم .

#بارش_برف

#پرداخت_زکات

#دعای_بارش_برف

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

جایگاه نماز

12 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

🍃 💐 حضرت رسول(ص)می فرمایند: 💐 🍃

خداوند،فرشته ای داردکه موقع هر نمازی صدا می زند:ای انسان ها!برخیزید و آتشهایی را که با دست خودتان روشن کرده اید را با نماز ،خاموش کنید.

جایگاه نماز نسبت به دین مانند جایگاه سر نسبت به بدن است.(دینی که در آن نماز نباشد مثل بدنی است که سر نداشته باشد)

📙(نهج الفصاحه:حدیث٣١٠٣و٣١١٨)

 نظر دهید »

سفرعشق ۱۶

11 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_شانزدهم

#سفر_عشق 
مامانم می‌گفت: سحر خودتی؟!

بابام اومد پیشونیم رو بوسید.

خانوادمون اهل نماز و حجاب و… نبودند ولی بابام همیشه می‌گفت:

دخترم یه کم لباسات رو پوشیده‌تر انتخاب کن، اینا چیه میری، می‌گیری.

وقتی من رو دید، خیلی از ظاهرم خوشش اومد.

اگه بدونن نماز می‌خونم، چکار می‌کنن؟!

رفتم تو اتاقم و چمدونم رو گذاشتم زمین. 

لباسام رو عوض کردم و  رفتم سمت اتاق سمن.

درِ اتاق رو زدم، هیچ صدایی نشنیدم.

از پله‌ها رفتم پایین، مامان رفته بود تو آشپزخونه. رفتم پیشش.

–مامان جونم، سمن خونه نیست.

–غروبی با دوستاش رفتن بیرون.

رفتم جلوتر و مامان رو بغل کردم، گفتم:

–خیلی دلم براتون تنگ شده بود.

–سفر بهتون خوش گذشت؟

–مامان اینقد خوش گذشت، بیاید یه بار باهم بریم. اونجا یه آرامش خاصی داره، که دوست داری همینطور بشینی و با امام رضا دردِدل کنی.

–پس معلومه خیلی بهت خوش گذشته که اینطور با ذوق تعریف میکنی.

–آره خیلی. راستی مامان خیلی گشنمه، شام حاضره؟

– ده دقیقه دیگه آماده است عزیزم. اگه خیلی گشنته، یه چیزی از تو یخچال بردار بخور.

–نه مامان جون می‌مونم تا شام آماده شه.

رفتم یه سرکی تو خونه کشیدم و خودم رو مشغول کردم، تا شام آماده شه.

شام رو که خوردم، شب‌بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم.

دفترچه خاطراتم رو از کیف درآوردم، شروع کردم به نوشتن. شهاب به بابا زنگ زد و راضیش کرد.

افتادم دنبال کارهای سفر و رفتم ویزام رو گرفتم. اینقد خوشحال بودم که لحظه‌شماری می‌کردم برا سفر. 

بابا هم بلیط رو رزرو کرده بود. ساعت ۲ نصفِ‌شب باید می‌رفتم فرودگاه. بابا و مامان و سمن باهام اومدند.

حس عجیبی داشتم، باید دیگه می‌رفتم به سمت هواپیما. از بابا اینا خداحافظی کردم و رفتم سوار هواپیما شدم. یه خونواده‌ای کنارم بودن که دختربچه ناز و قشنگی داشتند، اینقد سرگرم بازی با دختره شدم که نمی‌دونم زمان چطور گذشت.

بعد از حدود پنج ساعت رسیدیم به فرودگاه برلین شونفلد.

این فرودگاه در نزدیکی شونفلد، ۱۸ کیلومتری برلین قراره داره.

وقتی رفتم داخل فرودگاه، شهاب منتظرم بود.

دستم رو براش تکون دادم و رفتم پیشش ،خودم رو انداختم تو بغلش.

حدود پنج ماهی می‌شد شهاب رو ندیده بودم. بعد از احوالپرسی، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه.

خونه با اینکه کوچیک بود اما چون تنها زندگی می‌کرد، کافی بود براش.

–خب سحرجون، تعریف کن ببینم، چه خبر؟! بابا اینا چکار می‌کنند، خودت چکار می‌کنی؟!

–همه خوبن، سلام می‌رسونن. دبیرستان رو تموم کردم و الان دیگه بیکارم، می‌خوام برا دانشگاه بخونم، گفتم یه سر بیام پیشت آب‌وهوا عوض کنم. 

بعد از نیم ساعت رسیدیم خونه. خیلی خسته بودم، به شهاب گفتم:

–من میرم یه کم استراحت کنم.

–باشه خواهری برو، منم دیگه باید آماده شم برم سرِکلاس. اگه بیدار شدی، گشنه بودی، همه چی تو یخچال هست.

–سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و رفتم تو اتاق.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17
  • ...
  • 18
  • ...
  • 19
  • 20
  • 21
  • ...
  • 45
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • ندا فلاحت پور
  • صاحل الامر

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 666
  • دیروز: 725
  • 7 روز قبل: 2991
  • 1 ماه قبل: 18941
  • کل بازدیدها: 443275

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • چشمه
  • خیرمحض

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس