یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

حمام آخرت

26 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

💠 بهلول هارون را در حمام دید و گفت: به من یڪ دینار بدهڪاری طلب خود را می خواهم.​

💠هارون گفت: اجازه بده از حمام خارج شوم؛ من ڪه این جا عریانم و چیزی ندارم بدهم.

💠بهلول گفت: در روز قیامت هم این چنین عریان و بی چیز خواهی بود، پس طلب دنیا را تا زنده ای بده ڪه حمام آخرت گرم است ودستت خالی.

 4 نظر

سفرعشق۲۸

26 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_بیست‌و‌هشتم

#سفر_عشق 
با دیدنش نفسم بند اومد. خدایا این، اینجا چکار می‌کنه؟! دست‌و‌پام شل شده بودند، انگاری قفل کرده بودند. نمی‌تونستم حرکتشون بدم.

شروع کردم به متوسل شدن به امام رضا. ازش خواستم کمکم کنه. 

بهم قدرت بده، بتونم برم بفرستمش بره.

بعد از چند لحظه از ماشین پیاده شدم. رفتم سمتش، بهش گفتم اینجا چرا اومدی آقای محترم؟! 

–سحر این چه سر‌ووضعیه برا خودت درست کردی؟! این لباسها چیه؟! 

–مگه بهت نگفتم گذشته رو فراموش کن، ما دیگه به درد هم نمی‌خوریم؟!

–من نمی‌فهمم، تو چرا اینطوری شدی؟! دیشب که اون حرفا رو ازت شنیدم، گفتم باید بیام از نزدیک باهات حرف بزنم، ببینم چت شده؟!

–من حرفی با شما ندارم، لطفا از اینجا برید وگرنه زنگ می‌زنم به پلیس.

–چی میگی سحر، خاطرات خوشمون رو یادت رفته؟!

–ببینید من دارم ازدواج می‌کنم لطفا دست از سرم بردارید.

–من نمی‌ذارم، ما باهم قرار گذاشتیم. 

رفتم سمت ماشین و دیگه نموندم به حرفاش گوش بدم. داد میزد! حالا می‌بینی، من نمی‌ذارم ازدواج کنی؟!

درِ ماشین رو باز کردم و رفتم داخل، سرم رو گذاشتم رو فرمون. اشکام اینقد زیاد بودند که سنگینیشون رو حس می‌کردم، تا پلک زدم، گونه‌هام تو سیلِ اشکام غرق شدند.

خدایا من چکار کنم؟! این اشتباه رو چطور از زندگیم پاک کنم؟! خدایا حالا که دستم رو گرفتی و نجاتم دادی، کاری کن این گذشته برا همیشه فراموش شه.

نمی‌دونستم، با این حال خرابم برم بیمارستان پیشِ هانا یا برگردم خونه.

دیدم اگه اینطوری برم تو خونه، باید به مامان بگم چم شده. بخاطر همین ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت بیمارستان.

خیابونها حسابی شلوغ بودند. به سختی می‌شد تردد کرد. کلافه شده بودم از این وضع.

کاش الان تو حرم بودم و با اشکهایی که می‌ریختم، آروم می‌شدم.

با صدای بوق ماشینها، به خودم اومدم، دیدم راه باز شده و مسیر ماشینها رو سد کردم.

وقتی رسیدم بیمارستان اینقد حالم بد بود، توان حرکت نداشتم. به زور خودم رو رسوندم به داخل بیمارستان. هانا با دیدن حالم، هراسون سمتم اومد. دستام رو گرفت، گفت:

–سحر چت شده، چرا رنگت پریده، دستات برا چی مثل یخ سرد شدن؟!

–ه ه هی چ چی، ه ااان ن ا.

من رو برد رو صندلی نشوند و گفت:  –همین‌جا بشین برم برات آب‌قندی چیزی درست کنم، بیارم.

بعد از پنج دقیقه‌ای با یه لیوان آب‌قند اومد، کنارم نشست.

–این رو بخور اگه خوب نشدی برم پرستار رو صدا بزنم.

آب‌قند رو که خوردم یه کم حالم بهتر شد. بغض گلو مثل یه آتشفشان، تموم دلتنگیاش رو انداخت بیرون.

سرم رو گذاشتم رو شونه هانا و گفتم: 

هانا حالم بد.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

سفرعشق ۲۷

25 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_بیست‌و‌هفتم

#سفر_عشق 
از نشستن تو پذیرایی و خیره شدن به یه نقطه خسته شدم.

با بابا اینا شب‌بخیری کردم و رفتم تو اتاقم.

ذهنم اونقدر درگیرِ اتفاقات این چند روز بود، که هر کاری کردم، خوابم نبرد.

رفتم دفترچه رو از تو کیفم درآوردم، تا خودم رو مشغول کنم. شاید ذهنم خسته شه و بتونم بخوابم.

با صدای گوشیم از خواب پریدم، نگاه ساعت کردم.

وای ساعت ۸ بود و یه ساعت دیگه باید می‌رفتم، سرِ قرار با فرزام.

بلند شدم، سریع یه چیزی خوردم و بعدم آماده شدم.

یه ماشین گرفتم. یه پیام به فرزام دادم و نوشتم، تو راهم،  احتمالا یه کم دیر برسم، منتظرم بمون.

سریع جواب پیامم رو داد، معلوم بود، برا دیدنم لحظه‌شماری می‌کنه.

حدود ساعت ۹:۱۵ بود، رسیدم

باغ. 

واقعا این منطقه خیلی زیبا و جذابه.

یه گنبد مرکزی بزرگ داره با یه باغ زیبا پر از درختان پرتقال.

همینطوری داشتم، اطراف رو نگاه می‌کردم، نگام روی فرزامی که روبه‌روی قصر زیبا وایساده بود، قفل شد.

نزدیک رفتم و سلام کردم.

–سلااام خانم. خوبی؟! چه خبرا؟!

–سلام. ممنون خوبم. شما خوبید؟!

–مگه میشه بد باشم. وقتی تو کنارمی!

–ببخشید دیر کردم، خواب مونده بودم.

–فدای سرت. بریم یه جایی بشینیم.

یه جای قشنگ رو پیدا کردیم و نشستیم. فرزام خیلی پسر شوخ‌طبعی بود، مدام باهام شوخی می‌کرد.

–راستی سحر از خودت و خونوادت برام بگو. چکار می‌کنی؟!

–من دیپلمم رو گرفتم، می‌خوام برا دانشگاه شرکت کنم. یه داداش دارم به اسم شهاب اینجا پزشکی می‌خونه، یه خواهرم به اسم سمن، از من کوچکتره.

–خب بیا اینجا دانشگاه شرکت کن. اینطوری بیشترم با همیم.

–ببینم چی میشه. خودم که دوست دارم ولی بابام اینا مخالفند. میگن همین که شهاب رفته، بسمونه .

فرزام با خودش میوه و خوراکی آورده بود. 

زمان مثل برق می‌گذشت، نگاه ساعت کردم حدود ۱۳ بود.

به فرزام گفتم:

–وای خیلی دیر شده، الانه شهاب برسه خونه. باید سریع برم.

–واقعا!!! زمان چه زود گذشت؟! بذار باهم بریم، تا یه جایی مسیرمون یکیه.

فرزام یه ماشین گرفت و سوار شدیم.

–سحر خیلی امروز بهم خوش گذشت. چند سالی بود، همچین حس خوبی نداشتم. ممنونم ازت.

–منم خیلی بهم خوش گذشت. خواهش می‌کنم، این چه حرفیه؟!

–بازم میای هم رو ببینیم؟!

–تا اینجام آره.

فرزام خداحافظی کرد و پیاده شد. یه ربع بعد منم رسیدم خونه.

درِ خونه رو باز کردم، شهاب هنوز نیومده بود. سریع لباسهام رو عوض کردم، رفتم یه آب به صورتم زدم.

صدای اذان تو گوشم پیچید، سری تکون دادم و با دیدن دفترِ خاطراتم فهمیدم، که دیشب موقع خاطره نوشتن خوابم برده. بلند شدم و رفتم وضو گرفتم، نمازم رو خوندم. 

رو تختم دراز کشیدم و اینقد خسته بودم، نمی‌دونم چطور خوابم برده بود.

با صدای درِ اتاقم بیدار شدم. مامان بود اومده بود، بیدارم کنه.

نگاه ساعت کردم، ساعت ۱۰ صبح بود. خواب مونده بودم، امروز باید می‌رفتم، بیمارستان پیشِ هانا.

رفتم پایین پیش مامان. 

سلاام مامان، صبح‌بخیر.

–سلام سحرجون. دیدم بیدار نشدی، اومدم بیدارت کنم.

–ممنون مامان باید برم پیش هانا. بهش قول دادم.

–دخترم مهمونی امشب خونه داییت یادت نره، زود بیا.

–من حوصله نیش و کنایه‌های زن‌دایی رو ندارم، میشه نیام؟!

–زشته دخترم. الان میگن سحر کجاست؟!

–باشه زود میام.

صبحونه رو خوردم و رفتم تو اتاق لباسهام رو عوض کردم. 

سویچ رو برداشتم و رفتم سمت ماشین.

ماشین رو بردم بیرون که با چیزی که دیدم، مثل دیوونه‌ها پام رو گذاشتم رو ترمز.

#به_قلم_خودم

 3 نظر

الله

25 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

ﭘﮋﻭﻫﺸﮕﺮ ﻫﻠﻨﺪﯼ ﻏﯿﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﭼﻨﺪﯼ ﭘﯿﺶ ﺗﺤﻘﯿﻘﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺁﻣﺴﺘﺮﺩﺍﻡ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﻭﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮐﻠﻤﻪ 💟 ﺍﻟـــﻠـــﻪ 💟 ﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺁﻥ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﻟﻔﻆ ﻣﻮﺟﺐ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭﺣﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺪﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ.

ﺍﯾﻦ ﭘﮋﻭﻫﺸﮕﺮ ﻫﻠﻨﺪﯼ ﻃﯽ ﮔﻔﺘﮕﻮﯾﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔﺖ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺗﯽ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﺭﻭﯼ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ
ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻭ ﻏﯿﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ، ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺫﮐﺮ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺁﻥ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺁﻥ ﻣﻮﺟﺐ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭﺣﯽ، ﻭ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺪﻥ ﺩﻭﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺗﻨﻔﺲ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﻈﻢ ﻭ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﻣﯿﺪﻫﺪ.

ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﭘﺰﺷﮑﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺛﺎﺑﺖ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ الف ﮐﻪ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺍﺯ ﺑﺨﺶ ﺑﺎﻻﯾﯽ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ ﻭﺑﺎﻋﺚ
ﺗﻨﻈﯿﻢ ﺗﻨﻔﺲ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﺍﮔﺮ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﻮﺩ ﻭﺍﯾﻦ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﺗﻨﻔﺲ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭﺣﯽ ﻣﯿﺪﻫﺪ.

ﺣﺮﻑ ﻻﻡ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﺩﻭﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺳﻄﺢ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﺳﻄﺢ ﻓﻮﻗﺎﻧﯽ ﺩﻫﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﺸﺪﯾﺪ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﻭ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺗﻨﻔﺲ ﺗﺄﺛﯿﺮﮔﺬﺍﺭ ﺍﺳﺖ.

ﺍﻣﺎ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﺀ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﺑﻪ ﺭﯾﻪ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﻭﺑﺮ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺗﻨﻔﺴﯽ ﻭﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻗﻠﺐ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﺑﺴﺰﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﻮﺟﺐ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﺿﺮﺑﺎﻥ ﻗﻠﺐ ﻣﯿﺸﻮﺩ.

ﺑﺮﺍﺳﺘﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺘﻌﺎﻝ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﮐﺮﯾﻢ ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﺪ:

💕ﺍﻟﺬﯾﻦ ﺍﻣﻨﻮﺍ ﻭ ﺗﻄﻤﺌﻦ ﻗﻠﻮﺑﻬﻢ ﺑﺬﮐﺮ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻻ ﺑﺬﮐﺮ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻄﻤﺌﻦ ﺍﻟﻘﻠﻮﺏ 💕

 4 نظر

تورا‌می‌خوانم

25 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

تو را می‌خوانم
با چشمانی منتظر
از میان کوچه‌های عمر
در زمستان‌های سرد و برفی
کنار منقل‌های زغالِ آخته
با شب‌های بلند و طولانی
تو را می‌خوانم
زیر آسمان لاجوردی
با ابرهای بهاری و غرششان
زیر قطره‌های مروارید و شبنم
تو را می‌خوانم
بر روی فرشِ سبزرنگ و زیتونی
زیر درختانِ پربار گیلاس
و عطرِ خوشِ نرگسِ صحرا
تو را می‌خوانم
با چشمان امیدوار
و دو پای خسته
با آوای ترنمِ موسیقیِ گوش‌نواز
و دل‌انگیرِ خش‌خش روی برگها
تو را می‌خوانم
و می‌دانم که می‌آیی
از کوچه‌های غم‌انگیز مدینه
با بانگ خوش اناالمهدی
و انتقامی از پهلویِ شکسته‌ی مادر

#اللهم_عجل_لولیک_الفرج

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 45
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • ندا فلاحت پور
  • صاحل الامر

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 362
  • دیروز: 725
  • 7 روز قبل: 2991
  • 1 ماه قبل: 18941
  • کل بازدیدها: 443275

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • چشمه
  • خیرمحض

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس