#رمان_دوم
#عطر_یاس
#قسمت_پانزدهم
حاجآقای یوسفی به زینب گفتند:
–خانم میگم اگه موافقید بریم تهران خونه پدرت اینا، آقا مهدی هم بره خونه خواهرش، اونجا یه کم استراحت کنه شب باهم بریم خواستگاری خونه خانم امیدی!!
زینب هم بدون اهمیت دادن به نظر من برگشت و گفت:
–آره فکر خوبیه، همین امشب تکلیفشون رو مشخص میکنیم!
شروع کردم به زدن به بازویِ زینب، رو کرد بهم و گفت:
–اووووخ چته؟! دستم رو شکوندی!!
چشام رو گرد کردم و باصدای آرومی لب زدم:
–چی میگی برا خودت؟! من امشب اصلا آمادگی ندارم!
زینبِ دهنلقم هرچی رو گفتم موبهمو گذاشت کف دستِ حاجآقا اینا! سرتاپام عرقِ سردی کرد و از شرم لبِ پایینی رو به دندون گرفتم و زیر لب گفتم:
–دیوووانه باید همه چیو میگفتی؟!
نیشش رو تا بناگوش باز کرد،و گفت:
–من دروغ بلد نیستم عزیزم!!
به حالتِ قهر روم رو ازش گرفتم و نگام رو به جاده دادم! دعا میکردم زودتر برسیم قم تا از اون جوِ خفهکننده نجات پیدا کنم!
با اولین سوهانی که تو جاده دیدم، لبخند زدم و آخیشی از ته دل گفتم!
تو فکر بودم که چطور قضیه خواستگاری رو به بابا اینا بگم که زینبِ شیرینزبون دوباره لب باز کرد:
–ستایش خانم نگفتی حالا کِی مزاحمتون بشیم برای امر خیر؟!
تو دلم میگفتم: زینب کاش میشد الان با این دستام خفت کنم، آخه چرا امروز اینقد شیرینزبونی میکنی؟!
آهسته زیرلب گفتم:
–خدمتت عرض میکنم زینبِ بلا! یعنی تنهایی دستم بهت نمیرسه؟!
–تهدیدم میکنی؟!
بعدش تن صداشو یکم بالا برد وگفت
–حاجآقا ببین ستا
پریدم وسط حرفش و برا اینکه نذارم ادامه حرفش رو بزنه گفتم:
–حاجآقای یوسفی لطف میکنید یه جایی منو پیاده کنید برم ترمینال؟!
دختره دیووونه دیگه آبرو برام نذاشت بهتر بود هرچی زودتر پیاده شم!!
حاجآقا گفتند:
–خواهرم من و زینبم داریم میایم تهران، بذارید آقا مهدی رو برسونیم خونش بعد میریم سمت تهران!! نگفتید این دوست ما کی خدمت برسند برای امر خیر؟!