طلبگی من
دانشگاه را که به پایان رساندم، هیچ هدفی نداشتم و احساسِ پوچی میکردم. من هم مانند بقیه مدرکی را برایِ خاک خوردن بر رویِ دیوار، قاب گرفتم! احساس میکردم، چهار سال از عمرم به بطالت گذشته است. دو سالی در خانه بودم و حوصله هیچ کاری نداشتم. سالِ ۱۳۹۱ با یکی از دوستان تصمیم گرفتیم برایِ جامعهالزهرا ثبتنام کنیم. زمانِ امتحان به دلیل کاری که برایم پیش آمد، نتوانستم در آزمونش شرکت کنم!
رمضان سالِ ۱۳۹۲ در کلاسی با نام مهدویت شرکت کردم. در آن کلاس، مدیرِ یکی از کانونهایِ مساجد شهرستان پیشنهاد کار به عنوانِ مسئول فرهنگی کانون مربوطه را به من داد. برایِ سرگرم شدنم خوب بود! به خاطر همین با کمالِ میل پذیرفتم! کارِ زیاد سختی نبود. حقوقِ کمی داشت اما شش ماه یکبار یک سفر زیارتی به قم و مشهد داشتیم و من یا یکی دیگر از خواهران به عنوان مربی همراهیشان میکردیم! روزهایِ جمعه برایِ شرکت در نماز جمعه به مصلایِ شهر میرفتم. در یکی از این جمعهها دختری را دیدم که در گوشهای از مسجد، به سوالات شرعیِ خانمها جواب میداد. با یک سلام و پرسیدن سوالی که شاید بهانهای برایِ آشنایی بود، شماره تلفنمان را باهم ردوبدل کردیم! خیلی زود باهم دوستِ صمیمی شدیم. آن سال، او تازه فارغالتحصیل شده بود و بعد از آشناییمان، معاون آموزشی حوزه شد!