یک هفتهای از تصادفم میگذرد. در این یک هفته با ترس و لرز سوار بر ماشین شدم. هرچه میکنم حواسم را پرت کنم، نمیشود که نمیشود!
دیروز در مسیر برگشت از تهران، همراه با چند نفر سوار یک پژو ۲۰۶ شدیم.
راننده نمیدانم! مسیر شهرمان به تهران را چگونه آمده بود که برگشتش، به جایِ جاده قم-اراک، جاده قم-کاشان را رفت!
همین کافی بود تا استرس و دلهرهیِ من چند برابر شود!
هرچه ذکر “ألا بذکر الله تطمئن القلوب” را زمزمه میکردم تا شاید مانند آبی بر رویِ آتش، اضطرابم را کم کند، بیفایده بود!
فکر و خیال روح را به تسخیر خود درآورده و عنقریب بود روح از تنم جدا شود.
به راننده گفتم:
“لطف میکنید برایِ نماز مغرب و عشاء در سوهانیهایِ بین راه نگه دارید.”
خدا خیرش دهد برعکس بقیه رانندگان باشهای گفت و به راهش ادامه داد!
هرچه مسیر را نگاه میکردم، خبری از سوهانیها نبود. تا اینکه کنارِ فروشگاههایِ شیک و پیکی که تاکنون ندیده بودم نگه داشت! بعد از خواندن نماز، حرکت کردیم که راننده گفت:
“فکر کنم مسیر را اشتباه آمدهایم!”
به عقب برگشت و از یک نفر پرسید:
” ببخشید جاده اراک از کجا باید بروم؟!”
آن مرد با تعجب جواب دادند:
“اراک؟!
اینجا جاده کاشان است!”
مسیر را پرسید و دوباره به سمتِ عوارضی قم-تهران حرکت کرد!
تقریبا چهار ساعت بود ما هنوز سرگردان و حیران جاده قم بودیم!!
هر لحظه استرسم بیشتر میشد و دیگر توانِ ماندن در آن ماشین را نداشتم!
دلدل میکردم به راننده بگویم من را پیاده کنید به خانه اقوامم در قم بروم، اما نمیتوانستم!
بعد از اینکه در تصمیمم مصمم شدم به راننده گفتم:
“ببخشید من رو ۷۲ تن پیاده کنید تا بروم خونهیِ دخترعمهام.”
از آنجایی که نمیدانست ۷۲ تن کجاست از کنارش رد شد! گنبد و گلدستهیِ شاه جمال را که دیدم انگار دنیا را به من دادند. از راننده خواستم همان جا نگه دارد. پیاده شدم و به دخترعمهام زنگ زدم.
مطمئن بودم اگر همراهشان بروم بین راه حالم از این بدتر میشود و معلوم نیست چه بلایی سرم بیاید!
نصفِ شب دوستم پیام داد که ده بار نزدیک بوده ماشین را چپ کند!
دیشب حالم آنقدر بد بود فهمیدم، آرامش بزرگترین هدیه و نعمتی است که خداوند به بندگانش داده است!