#پارت_نهم
#سفر_عشق
خیلی خوشحال بودم، از این حس خوبم.
نماز زیارتم رو که خوندم، چشمم رو دوختم به صحن طلای آقا، نور اون چشمم رو نوازش میداد.
تو حال خوشم غرق بودم، صدای اذون به گوشم رسید.
بعد از تموم شدن اذون، نماز مغرب رو که خوندیم. بعدش یه آقایی احکام نماز مسافر رو گفت، ولی من متوجه نشدم. از خانم موسوی پرسیدم، یعنی چکار کنیم:oops:
خانم موسوی گفت:
نمازهای چهاررکعتی در سفر دو رکعت خونده میشند، بشون میگند نماز شکسته☺️
حالا بعد از نماز شکسته عشاء، مسافر بلند میشه برا اینکه اتصال صفوف به هم نخوره، شاید یکی نمازش کامل باشه، مثلا دو رکعت نماز قضای صبح میخونه.
نماز عشاء که تموم شد، رفتیم کنار پنجره فولاد و برا این حال خوشم دعا کردم😍
از امام رضا مدد خواستم که این حال خوب رو دیگه از دست ندم:|
بعد از زیارت با هانا و خانم موسوی رفتیم بازار…
به خانم موسوی گفتم:
–چون لباسام نامناسبند، میخوام کمکم کنی، مانتو و شلوار پوشیده بخرم😅
–چشممم عزیزم، الان میریم پیدا میکنیم. هاناجون تو چی میخوای بخری؟ سوغات نمیخوای برا خونه ببری؟
–منم مثل سحرجون اگه پیدا کنم یه مانتو و شلوار پوشیده، یه مقدار سوغاتم برا خونه ببرم:)
مغازهها رو گشتیم تا یه مانتویی پشت ویترین نظرم رو به خودش جلب کرد😍
رفتیم داخل مغازه، تا فروشنده مانتو رو بیاره نگاه کنیم، خیلی شیک و پوشیده بود.
رفتم اتاق پرو، امتحانش کردم، هانا هم یکی انتخاب کرد و منتظر بود، تا من بیرون بیام. خیلی به دلم بود، همون رو گرفتم، یه شلوار کتان مشکی هم خریدم.
خریدامون رو که کردیم، هانا به خوردن بستنی دعوتمون کرد😋
بعدم راه افتادیم سمت هتل، خیلی خسته بودیم.
خریدارو گذاشتیم داخل اتاق و برگشتیم سمت غذاخوری.
خانم موسوی بمون گفت:
بچها فردا صبح حرکت میکنیم. برا همین ساعت سه میریم حرم و تا ساعت ۶ اونجایم برا زیارت و وداع:|
زودتر بخوابید، تا فردا صبح رفتیم، زیارت خوبی داشته باشید.
وقتی این حرف رو شنیدم، با حسرت نگاهی به خانم موسوی انداختم و گفتم یعنی به این زودی تموم شد😭
خیلی ناراحت بودم، چطور میتونستم از این مکان دل بکنم:|
بعد از شام به اتاق رفتیم. کارامون رو انجام دادیم و خوابیدیم.
ساعت ۳ بیدار شدیم و مانتو و شلوار قشنگم رو پوشیدم و رفتیم حرم😍
تو این لباس احساس بزرگی میکردم.
به حرم که رسیدیم، بعد از نماز صبح، نشستم به دردِدل با امام رضا.
ازش خواستم به زودی دوباره دعوتم کنه، عاقبت بخیر بشم. فردا برمیگردم خونه، همین سحر مشهد باشم نه سحر سالهای قبل:|
دعا میکردم و اشک میریختم .
کمکم به لحظه جدایی نزدیک میشدم، دعای وداع رو خوندم. نمیتونستم از حرم بیرون برم، همونطوری که نگام سمت حرم بود، از حرم خارج شدم😭
#به_قلم_خودم