سوژه سخن طنز
تنها جای زندگیم که مدیریتش میکنم وقتیه که کیک و آبمیوه میخورم
مدیریت میکنم که آبمیوه م زودتر تموم نشه کیکه بمونه تو گلوم پایین نره ? ?
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
حضرت علی (علیهالسّلام) در ضرورت مدیریت میفرماید: «مردم از امیر حاکم (مدیر) ناگزیرند، چه خوب و چه بد».
همچنین میفرماید: «والی ظالم و غاصب بهتر است از فتنه و آشوبی که تداوم یابد
است.
1. امام علی (علیهالسلام)، نهجالبلاغه، ص37، خطبه 40.
2. درایتی، مصطفی، تصنیف غررالحکم، ص464.
————————————————————
و من یتوکل علی الله فهو حسبهُ...
کافیه فقط به خدا تکیه و توکل کرد
عطر یاس من ۱۶
با شنیدن حرفایِ حاجآقا، حس کردم لپهایم از شرم و حیا مثل گوجه قرمز شدند!
خدایا حالا چه جوابی بدهم؟! کمی مِنمِن کردم و با لرزشی که در صدام بود، گفتم:
–واقعیتشه اگه صلاح بدونید قبلش با مامانم اینا صحبت کنم بعد به زینب خبرش رو میدم.
با گفتن این حرف نفس راحتی کشیدم و زیر لب گفتم: آخیش راحت شدم!!
با ضربهای که زینب به بازویم زد، صورتم را برگرداندم سمتش و گفتم:
–چته، چرا میزنی؟!
–دختر یه کم آرومتر، صدات رو میشنوند!!
لب پایینیام را به دندان گرفتم و گفتم:
–اگه شنیده باشند چی؟!
–نمیدونم من که شنیدم!
–نه فاصله من و تو کمه، کنار هم نشستیم، اونا فاصلشون زیاد بعدم سرگرم حرف زدن با هم هستند!!
با خودم شروع کردم به حرف زدن:
-دختر تو چت شده، چرا همش گیجبازی درمیاری؟! الان حاجآقای حسینی فکر میکنه همیشه رفتارت اینطوریه!
حاجآقا کنار خانهیِ قدیمی ماشین را خاموش کرد و گفت:
–بفرمایید آقا مهدی اینم خونتون!
حاج آقای حسینی شروع کرد به تعارف کردن که برویم داخل استراحت کنیم و شام را اینجا بخوریم بعد حرکت کنید. اولش حاجآقا اینها قبول نکردند ولی اینقدر اصرار کردند که بالاخره زینب و حاجآقا راضی شدند و پیاده شدند. من ماندم و مخمصهای که در آن افتاده بودم، نه راه پس داشتم نه راه پیش!
با صدایِ حاجآقای حسینی به خودم آمدم که گفتند:
–خانم امیدی بفرمایید یه کلبه درویشیه، کسی هم خونه نیست غیر پدر و مادرم!
به این حرفش تو دلم خندیدم آره کسی نیست فقط مشکل من خود شما هستید اگه شما نباشید میام! از ماشین پیاده شدم و گفتم:
–ببخشید اگه اجازه بدید من برم چون خونواده نگران میشند، بهشون گفتم تا غروب میرسم!
با حرفی که زینب زد دیگر نتونستم حرفی بزنم! خانم لب باز کردن و گفتند:
–الان خودم به مامانت زنگ میزنم که امشب رو میمونیم قم تا بعد از شام بریم حرم!
از طرفی خوشحال بودم که زیارت حضرت معصومه"س” هم میروم از طرفی هم معذب بودم و ناراحت.
✍ز. یوسفوند
عطر یاس من ۱۵
حاجآقایِ یوسفی به زینب گفتند:
–خانم میگم اگه موافقید بریم تهران خونه پدرت اینا، آقا مهدی هم بره خونه خواهرش، اونجا یه کم استراحت کنه شب باهم بریم خواستگاری خونه خانم امیدی!!
زینب هم بدون اهمیت دادن به نظر من برگشت و گفت:
–آره فکر خوبیه، همین امشب تکلیفشون رو مشخص میکنیم!
شروع کردم به ویشگون گرفتن از بازویِ زینب، نگاهم کرد و گفت:
–اووووخ چته؟! دخترهیِ دیووونه!!
چشمهایم را گرد کردم و باصدای آرامی لب زدم:
–چی میگی برا خودت؟! من امشب اصلا آمادگی ندارم!
زینبِ دهنلق هم هرچی گفتم موبهمو گذاشت کفِ دستِ حاجآقا اینها! سرتاپایم عرقِ سردی کرد و از شرم لبِ پایینی را به دندان گرفتم و زیر لب گفتم:
–دیوووانه باید همه چیو میگفتی؟!
نیشش رو تا بناگوش باز کرد،و گفت:
–من دروغ بلد نیستم عزیزم!!
به حالتِ قهر صورتم را از او گرفتم و نگاهم را به جاده دادم! دعا میکردم زودتر برسیم قم تا از آن جوِ خفهکننده نجات پیدا کنم!
حاجآقایِ یوسفی گفتند:
مزاح کردیم خانم امیدی! انشالله بعدا سر فرصت با خانوادهتان صحبت کنید اگر مشکلی نبود؛ آنوقت مزاحمتان میشویم.
ته دلم آخیشی گفتم و با دیدن اولین سوهانی در جاده لبخند زدم!
با خودم فکر میکردم که چطور قضیه خواستگاری را به بابایم اینها بگویم که زینبِ شیرینزبون دوباره لب باز کرد:
–ستایش خانم نگفتی حالا کِی مزاحمتون بشیم برای امر خیر؟!
در دل میگفتم: زینب کاش میشد الان با این دستهایم خفهات کنم، آخر چرا امروز اینقدر شیرینزبونی میکنی؟!
آهسته زیرلب گفتم:
–خدمتت عرض میکنم زینبِ بلا! یعنی تنهایی دستم بهت نمیرسه؟!
–تهدیدم میکنی؟!
بعدش تُن صدایش را کمی بالا برد وگفت:
–حاجآقا ببین ستا
پریدم وسط حرفش و برایِ اینکه نگذارم ادامهیِ حرفش را بزند گفتم:
–حاجآقای یوسفی لطف میکنید یه جایی منو پیاده کنید برم ترمینال؟!
دخترهیِ دیوانه دیگه آبرو برایم نگذاشته بهتر بود هرچی زودتر پیاده شوم!!
حاجآقا گفتند:
–خواهرم من و زینب داریم میایم تهران، بذارید آقا مهدی رو برسونیم خونش بعد میریم سمت تهران!! نگفتید این دوست ما کی خدمت برسند برای امر خیر؟!
✍ز. یوسفوند