#قسمت_هفدهم
#سفر_عشق
وسط نوشتن یادم اومد، به هانا گفته بودم یه زنگ بهم بزنه.
دیدم نه پیامی داده و نه تماسی داشته. نگرانش شدم.
شمارشو گرفتم بعد از چند تا زنگ برداشت.
–الوووو هاناجون. سلام. کجایی، مگه قرار نشد یه زنگ بهم بزنی؟!
بهش امون نمیدادم حرف بزنه، یه ریز داشتم فک میزدم که داد زد.
–سحرررررر خب بذار منم حرف بزنم.
–خب بگو گوش میدم.
–دلشورهام بیدلیل نبود، اومدم خونه فقط خواهرم خونه بود. پرسیدم پس مامان و بابا کجا رفتند.
گفت:
بابا یه ذره حالش بده، بیمارستان هستن.
نمیدونستم چکار کنم؟!
دیگه طاقت نیاوردم و رفتم سمت بیمارستان.
وقتی رسیدم دیدم بابا باز قلبش…
دیگه نتونست حرف بزنه، زد زیر گریه.
هرچی هم هانا هانا کردم ، فایده نداشت.
تماس قطع شد و هرچی زنگ زدم جواب نداد.
چند دقیقه بعد یه پیام برام فرستاد، شرمنده نمیتونم حرف بزنم.
بهش پیام دادم، کدوم بیمارستانی تا الان بیام پیشت.
آدرس رو برام فرستاد. رفتم آماده شدم. از بابا و مامان اجازه گرفتم، سویچ ماشین رو برداشتم و رفتم. وقتی رسیدم رفتم ایستگاه پرستاری و گفتم:
ببخشید خانم، بیماری به اسم آقای رضایی اینجا بستریه، شماره اتاقشون چنده؟!
گفتن:
ایشون فعلا تو بخش مراقبتهای ویژه هستند.
با شنیدن این خبر دست و پام شل شد، نمیتونستم حرکت کنم.
واااای هانا خدایاااا
رفتم دیدم هانا داره گریه میکنه.
صداش زدم هانااا. تا من رو دید اومد تو بغلم و با صدای بلند شروع کرد گریه کردن. هرچی میکردم آروم نمیشد. بردمش نشوندمش روی صندلی. مامانشم اونجا بود، رفتم پیشش و یه کم دلداریش دادم.
برگشتم پیش هانا و روی صندلی نشستم.
شروع کردم، به آروم کردنش. بعدم رفتم دو لیوان چایی گرفتم و اومدم یکی رو دادم به مامانش یکیم به هانا.
گفتم:
دلم روشنه بابات خوبه میشه عزیزم.
امیدت رو به خدا از دست نده.
پرسیدم شام خوردید
–نه اشتها نداشتم.
–پس من میرم یه چیزی براتون بگیرم.
–نه سحرجون اشتها ندارم.
–من میرم میارم بایدم بخوریش.
رفتم بیرون بیمارستان، یه فلافلی اونجا بود، دو تا فلافل گرفتم و برگشتم.
هرچی اصرار میکردم نمیخورد. با التماس شروع کرد به خوردن.
رفتم پیش مامانش. خاله مرضیه خیلی خانم مهربونیه، هروقت میرفتم خونشون، مثل مامان خودم نازم رو میکشید.
گفتم:
خاله مرضیه شما هم این فلافل رو بخور.
–دخترم من غروب یه چیزی خوردم اشتها ندارم الان
–یه چند لقمه ازش رو بخور. من مطمئنم عمو خوب میشه.
اونم فلافل رو گرفت و شروع کرد به خوردن.
از یه طرف ناراحت بودم برا هانا اینا، از طرفیم خوشحال بودم که یادم افتاده بود. به هانا زنگ زده بودم و الان کنارشون بودم.
هانا شروع کرد دردِدل کردن.
–سحر دیدی گفتم، دلم شور میزنه، مامان بهم نگفته بود تا ناراحت نشم. از دیروز بابام اینجوریه بعد من…
–عزیزم نذر کن، دعای توسل بخون، من مطمئنم عمو خوب میشه. راستی هانا مامانت از دیروز اینجاست، برم ببینم میاد ببرمش خونه و بعد برگردم پیشت.
–آره اگه بیاد خوبه.
رفتم پیش خاله و ازش خواستم بریم خونه، گفت نه نمیام.
داشتم بهش اصرار میکردم که پرستار بخش با عجله اومد بیرون.
#به_قلم_خودم