سفرعشق ۲۶
#قسمت_بیستوششم
#سفر_عشق
با عصبانیت گفتم:
بفرمایید.
–سلاام سحرجون. خوبی؟!
–سلام. امرتون.
–تو چت شده، چرا جواب تماس و پیامم رو نمیدی؟!
–ببینید آقای محترم، هرچی که گذشته بود و باهم داشتیم رو فراموش کن. من دیگه اون آدم سابق نیستم.
–یعنی چی فراموش کنم، پس ازدواجمون چی؟!
–من نمیتونم با شما ازدواج کنم.
–این حرفا چیه، چرا اینطوری میکنی؟! منم فرزام، یادت رفته؟!
–لطفا دیگه مزاحم نشید.
–من به این راحتی پا پس نمیکشم، اومدم ایران، میام درِ خونتون. ببینم چته؟!
–شما اینجا حق ندارید بیاید.
این رو گفتم و گوشی رو قطع کردم.
دیگه هرچی زنگ زد، برنداشتم.
تصمیم گرفتم، فردا که میرم دانشگاه، یه سیمکارت جدید بگیرم.
إی خدا من چطور از دست این نجات پیدا کنم؟! خدایا خودت کاری کن.
قطره اشکی صورتم رو نوازش داد و بعد قطرات اشک بود، که مثل بارون بهاری چشمام رو ابری کرده بودند.
نمیدونستم چکار کنم؟! به شهاب قضیه رو بگم یا بابا؟!
غرق در افکارم بودم، صدای درِ اتاقم رو شنیدم.
بله؟! بفرمایید.
دخترم منم، یه دقیقه میای پایین کارت دارم.
چشم باباجون، الان میام.
رفتم پایین، بابا تو پذیرایی نشسته بود.
–بله باباجون.
–دخترم بیا بشین کارت دارم.
–چشم بابایی
–ببین دخترم، انسان در یه مرحلهای از زندگی به سنی که میرسه، دیگه باید به فکر یه همدم باشه.
–خب، من که این همه همدم دارم بابایی. شما، مامان…
–نه دخترم، مگه من و مامانت تا کی زندهایم. تو باید به فکر زندگیت باشی.
–این حرفا چیه باباجون. توروخدا از این حرفا نزنید. بعدم بابایی مگه من چند سالمه؟! هنوز ۲۳ سالمم نشده.
–دخترم، دختر مثل گل بهاریه، اگه همدم نباشه زود پژمرده میشه. واقعیتش آقای سهرابی یادته؟! برا پسرش مجید ازت خواستگاری کرده. منم گفتم اول با خودت حرف بزنم، اگه جوابت مثبت باشه، یه شب با خونواده برا شام بیان اینجا تا بیشتر باهاشون آشنا شی.
دوست نداشتم، جواب سربالا به بابا بدم، از طرفی خانواده سهرابی خیلی وقت پیش زیاد میومدن خونمون، مدتی هست ازشون خبر ندارم. برا همین به بابا گفتم :
بابایی بذار فکر کنم فردا جوابم رو میدم.
باشه دخترم، منتظر جوابتم.
بابا کاری نداری، من برم آشپزخونه، ببینم شام آماده نیست.
نه عزیزم، برو.
رفتم تو آشپزخونه، مامان داشت میز رو میچید، گفتم مامان بذار کمکت کنم.
– بیا دخترم این برنج رو بذار رو میز.
–چشم مامانجون.
میز رو چیدیم، مامان رفت، دنبال بابا و سمن.
شام رو که خوردیم، نشستم تو پذیرایی تا به حرفای بابا فکر کنم.
فقط اینو کم داشتم، حالا چی بگم؟! من تازه خودم رو پیدا کردم، دوست ندارم فعلا ازدواج کنم.
دخترم پرتقال میخوری یا سیب؟!
با صدای مامان به خودم اومدم.
–بله مامان.
–میگم پرتقال میخوای یا سیب؟! کجایی هرچی صدات میزنم جواب نمیدی؟!
–هیچی مامانجون. پرتقال میخورم.
–چیزی شده سحر؟!
–نه مامان.
مامان رفت پیش بابا و من دوباره نشستم به فکر کردن.
هووووف! حالا چکار کنم؟!
#به_قلم_خودم