#رمان_دوم
#عطر_یاس
#قسمت_هشتم
بعد از زیارت یادمان شهدایِ شلمچه، رفتم گوشهای از ضریح نشستم.
قرآنم رو از کیفم درآوردم، سوره ملک رو خوندم و ثوابش رو هدیه کردم به روحِ شهدایِ شلمچه.
شروع کردم به دردودل با شهدایِ گمنام اونجا، که با حس کردن دستی رو شونهام سرم رو برگردوندم، زینب رو دیدم با لبخند داشت نگام میکرد!!
چشمام رو گرد کردم و گفتم:
–بله، چته؟! اینجام نمیذاری تنها باشم؟!
–دختره اخمو، با یه من عسلم نمیشه خوردت!! کارت داشتم عزیزم!!
–میشنوم زینب جان، لب باز کن و بگو چی شده؟!
با کلی منمن کردن بالاخره گفت:
–ببینم ستایش جان دوست داری همسر آیندت چطوری باشه؟!
تو دلم به این سوال زینب خندم گرفت، یعنی چی دوست دارم شوهرم چکاره باشه؟!
–با تعجب ازش پرسیدم، این سوال چیه عزیزم!!
–تو جواب بده بعد میگم چکار دارم!!
–خب منم مثل همه دخترا، دوست دارم همسر آیندم خوشاخلاق باشه، بهم دروغ نگه، احترام خونوادم رو داشته باشه و خیلی معیارهای دیگه!!
–مثلا چی ستایش؟!
–خب دیگه برا من ایمان و مومن بودن طرفم خیلی مهمه، یه سری معیارهای دیگه هم دارم که شخصی هستند!!!
–واقعیتش حاجآقا قبل از اومدن به خادمیالشهدا ازم خواست درباره یکی از دوستاش باهات حرف بزنم منم پیشنهاد دادم اول بهم نشونتون بدیم بعد اقدام کنیم!!
اون شخص نظرش مثبته!! خواستم ببینم نظر تو چیه؟!
–من که هنوز نمیدونم اون طرف کیه؟!
خواست جوابم رو بده تلفنش زنگ خورد، از حرف زدنش فهمیدم حاجآقائه!! وقتی حرفاش تموم شد، رو کرد بهم و گفت:
–واقعیتش اون شخص، حاجآقایِ حسینیه!! خب نظرت چیه؟!
–با شنیدن اسمش، زبونم بند اومد، بدنم یخ زد، قلبم شروع کرد به تندتند زدن، حس میکردم الانه از حلقومم بیرون بیاد!! یعنی اونم به من حس داره؟!