به اربعین نزدیک و نزدیکتر میشویم. عدهای به کربلا رفتند و در حالِ بازگشت هستند. عدهای هم امروز و فردا عازم هستند، کولهپشتیهایِ خود را آماده کردهاند و بار سفر را بستهاند.
این وسطِ منِ بیسروپا باز هم جا ماندم و ارباب پایِ گذرنامهام را امضا نکرد. از اولِ محرم روضه خواندم به امیدِ اربعین و بودن در بینالحرمین! به هر روضهای قدم گذاشتم روزنهای در دلم بود و امیدی در درونم موج میزد که امسال تو هم عازم هستی! گذرنامه را که گرفتم، به خودم گفتم:
“این هم گذرنامه! حال مانده امضایِ ارباب زیر آن!”
ندانستم که ارباب، جنسِ درهم قبول نمیکند و بد و خوب را جدا میکند. خوبها را میبرد و دلِ امثالِ منِ بد را میسوزاند!
میخواهم بگویم:
“اربابجان! قسمت دادم به نازدانهیِ سهسالهات، که من را نیز دعوت کنی! اکنون با این دلِ شکسته چه کنم؟! دلِ سوختهام را کجا ببرم که خریداری برایش بیابم؟! آیا غیر از درِ خانهیِ شما، اهلبیتِ کرم، جایی هست که بروم و اطراق کنم؟!
امشب فقط یه جمله میدانم! آن هم این است:
کربلا میخواهم مولایِ من!”