مانند ماهی لبانش از تشنگی باز و بسته می شد...
طفل شیرخواره اش چون ماهی که از آب بیرون می افتد از شدت تشنگی لب هایش را باز و بسته می کرد!
پدر تاب و تحمل دیدن این صحنه را نداشت، به خواهر گفت:
“طفلم را بده تا برای او جرعه ای آب طلب کنم.”
پدر او را بر سر دست گرفت و از کسانی که در مقابلش بودند؛ طلب آب کرد.
اما آنها به قدری قلب های شان تیره و تار بود که با آن طفل نیز سر جنگ داشتند و به او و تشنگی اش اهمیت نمی دادند.
پدر به آنها گفت:
“شما با من سر جنگ دارید؛ این طفلی است کوچک و تشنه. ببینید چطور لب هایش از تشنگی باز و بسته می شود!”
ناگهان تیری از آن سوی آمد و گوش تا گوش طفل را درید و ذبحش کرد!
پدر او را به امید آب به میدان آورده بود؛ اما حالا عزیز او بر روی دستانش جان به جان آفرین تسلیم می کرد.
دیگر روی برگشت به پیش زن و بچه ها را نداشت، اصلا با چه رویی برمی گشت؟!
جواب مادر فرزندش را چه می داد، طفل شش ماهه را چگونه با گلوی بریده نشان مادر می داد؟!
پی نوشت:
متن فوق بازنویسی شده از لهوف سید بن طاووس است.