عاشق شدن آقا مهدی...
بعد از زیارتِ یادمان شهدایِ شلمچه، رفتم گوشهای از ضریح نشستم.
قرآن را از کیفم درآوردم، سوره ملک را خواندم و ثوابش را به روحِ شهدایِ شلمچه هدیه کردم.
خواستم با شهدایِ گمنام آنجا دردودل کنم که با حس کردن دستی رویِ شانهام سرم را برگرداندم. زینب را دیدم با لبخند بر لب داشت نگاهم میکرد!
چشمهایم را گرد کردم و گفتم:
–بله، چته؟! اینجام نمیذاری تنها باشم؟!
–دخترهیِ اخمو، با یه من عسلم نمیشه خوردت!! کارت داشتم عزیزم!
–میشنوم زینب جان، لب باز کن و بگو چی شده؟!
با کلی مِنمِن کردن بالاخره گفت:
–ببینم ستایش جان دوست داری همسر آیندت چطوری باشه؟!
ته دلم به این سوالِ زینب خندیدم، یعنی چی دوست دارم شوهرم چطوری باشه؟!
با تعجب رو کردم بهش و پرسیدم: –منظورت از این سوال چیه عزیزم؟!
–تو جواب بده بعد میگم چکار دارم!!
–خب منم مثل همه دخترا، دوست دارم همسر آیندم خوشاخلاق باشه، بهم دروغ نگه، احترام خونوادم رو داشته باشه و خیلی معیارهای دیگه!
–مثلا چی ستایش؟!
–خب دیگه برا من ایمان و مومن بودن طرفم خیلی مهمه، یه سری معیارهای دیگه هم دارم که شخصی هستند!
–واقعیتش حاجآقا قبل از اومدن به خادمیالشهدا ازم خواست درباره یکی از دوستاش باهات حرف بزنم؛ منم پیشنهاد دادم اول بهم نشونتون بدیم بعد اقدام کنیم!!
اون شخص نظرش مثبته!! خواستم ببینم نظر تو چیه؟!
–من که هنوز نمیدونم اون طرف کیه؟!
خواست جوابم را بدهد تلفنش زنگ خورد، از حرف زدنش فهمیدم حاجآقاست!! وقتی حرفاش تمام شد، رو کرد بهم و گفت:
–واقعیتش اون شخص، حاجآقایِ حسینیِ!! خب نظرت چیه؟!
با شنیدن اسمش، زبانم بند آمد، بدنم یخ زد، قلبم شروع کرد به تندتند زدن، حس میکردم الان از حلقومم بیرون میآید!! یعنی اونم به من حس داره؟!
✍ز. یوسفوند