طلبگی
باهم دوست صمیمی شدیم و گاهی بیرون قرار میگذاشتیم و کافیشاپ میرفتیم. چند ماهی از دوستیمان گذشت برایِ ثبتنام در حوزه دعوتم کرد. من نیز پذیرفتم اما برایِ ثبتنام نرفتم. چند ساعتی مانده بود ثبتنام تمام شود، دو نفر از دوستان با التماس من را به کافینت بردند تا اسمم را بنویسم!
قبل از مصاحبه، یک شب خواب دیدم:
“یه جای تاریک قرار دارم و دوستم و یه نفر دیگه از پلهها بالا میروند و از من هم میخواهند به دنبالشون بروم! میرفتم تا نصفه راه، خسته میشدم و دیگه بالا نمیرفتم. آنها اصرار میکردند و من هم دوباره راه میافتادم.”
با دیدن این خواب فهمیدم حتما به حوزه میروم اما شاید بین راه خسته شوم و بخواهم انصراف دهم!
سال تحصیلی شروع شد و ما هم قدم در مسیر جدیدی گذاشتیم. مسیری که با اطمینان میگویم، نفس کشیدن هم در آن عبادت بود، این را از رویِ نشاط و امیدی که در من ایجاد شد فهمیدم. درسخواندن در حوزه و بین دوستان بودن، چنان میگذشت که باورم نمیشود اکنون پنج سال را به پایان رساندهام.
حوزه باعث شد، استعدادم شکوفا شود.
معدلم در کارشناسی با وجود درسخواندن حدود ۱۵ بود اما الان با وجود مشغلههایِ زیاد و تبلیغهایِ بسیار، هربار معدل الف بودم. به هرکس میرسم میگویم:
“خیلی پشیمان هستم کاش از اول به حوزه میرفتم الان پیشرفت زیادی کرده بودم!”
پن: الان دوباره عدهای نگویند توهین به دانشگاه و دانشجو میکنم من نظر شخصی خودم را نوشتهام.