سه سالهای که به کربلا نرسید
سالها منتظر هدیهای از جانب خداوند هستند. از این دکتر به آن دکتر، از این نذر به آن نذر! بالاخره خداوند دختر نازی را مهمان خانهشان میکند! حال وقت ادای دِین است. ده روز روضهی ارباب، هرسال در روستا میگیرند و به شکرانهیِ این نعمت روزگار میگذرانند! اکنون دخترک سه ساله شده، مانند سه سالهی ارباب! هیچکس نمیداند چه مصیبتی در انتظارشان است! دخترک به همراه مادر، خاله، مادربزرگ و شوهرخاله تصمیم بر زیارتِ کربلا دارند. تا مرز ایلام، ماشینی را کرایه میکنند. اما وقتی أجل بر پشت دربِ خانه، در کمین نشسته است باید طوری حادثه اتفاق بیفتد!
پدرِ دخترک خبر میآورد، یکی از اهالی روستا که روحانی است و معاون عقیدتی، قرار است برایِ رفتن سرکار به مرز برود و گفته:
“تا ایلام آنها را میرسانم و آنجا سوارِ ماشینشان میکنم.”
ساعت پنج صبح، راهی میشوند و أجل پشتسرشان است. چند کیلومتری از شهر دور نمیشوند، وانتباری با سرعت به سمتشان میآید!
از شش نفر، چهار نفر به دیار حق راهی میشوند. روحانی، خاله، دخترکِ سهساله و راننده وانتبار!
خداوند به مادرش صبر بدهد، آن لحظه که با جسمِ بیروح مهنا روبرو میشود، حالش چگونه بوده است؟!
خدا کند بتواند این داغ را تحمل کند وقتی این دخترک با شیرینزبانی به آنها گفته:
“مادری قرار برم کربلا، کربلایی بشم و بیام!”
مهنا، مهمانی بود تا سه سال به مهمانی اهل زمین بیاید و زودی بار سفر را ببندد و راهی دیار ابدی شود. ما هم روزی خواهیم رفت؛ دیر یا زود، امروز یا فردا، چه خوب است بارِ سفرمان، تقوا باشد و عملِ صالح.
پ ن: دیروز، روستایِ پدریم غوغا بود. روحانیِ مرحوم و مهنایِ سهساله از روستایِ ما بودند و بقیه هم آشنا و فامیل!