سفرعشق
#پارت_پنجم
#سفر_عشق
تو جوب که افتادم، تموم استخونام خورد شدن😭 صدای آخخخخخخم چنان بلند شد، مردمی که اون حوالی بودن، نگاشون چرخید سمتم😱
هانا به جا اینکه بیاد کمکم کنه از تو جوب درم بیاره، هرهر داشت میخندید😂
تو ذهنم میگفتم کاش میتونستم بلند شم، تا بیام خفهات کنم:evil:
خانم موسویم با خنده اومد سمتم و دستمو گرفت، ولی اینقد بدنم کوفته شده بود، که حتی نمیتونستم بلند شم:’(
هانا اومد و کمک کرد، تا بلند شدم.
لنگانلنگان به سمت هتل به راه افتادیم:|
وقتی رسیدیم هتل، انگار دنیا رو بهم داده بودن😍 آخیش بلندی گفتم.
خانم موسوی کلید اتاقمون رو گرفت. من رو بردن تو اتاق، هانا کمکم کرد، لباسمو عوض کردم و آبی به دست و صورتم زدم.
خانم موسوی گفت: من میرم پایین و شامتون رو میارم بالا:)
بهش گفتم، شرمنده به زحمت افتادی.
–این چه حرفی عزیزم، خداروشکر به خیر گذشت و چیزیت نشد☺️
–آره خداروشکر فقط یه کم دست و پام کبود و گرفته شده:)
–ولی خودمونیم کجا سیر میکردی، اینطوری با کله رفتی تو جوب😅
–داشتم به آینده فکر میکردم که میتونم خودمو نجات بدم یا نه:|
–انشالله میتونی عزیزم از امام رضا مدد بخواه، دستگیر خوبیه:)
خانم موسوی رفت شام رو برامون بیاره بالا، هانا اومد کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن.
منم حقم رو گرفتم و یه نیشگون محکم از بازوش گرفتم😝 آخی گفت و دلم خنک شد.
گفتم: تا تو باشی و به من نخندی😜
صدای زنگِ در اومد. هانا رفت در رو باز کرد. خانم موسوی بود، برامون شام آورده بود😋
هانا غذاها رو گرفت و کنار بینیش برد و گفت بهبه چلوکبابه😋
خانم موسوی گفت:
سحرجون! من بچهها منتظرند، میرم غذاخوری. شما هم شامتون رو بخورید و اگه تونستید، بخوابید.
ساعت سه میریم حرم، اگه حالت خوب بود. بهم اس بده تا منتظرتون بمونم:)
سرمو به نشونه بله تکون دادم .
هانا رفت خانم موسوی رو فرستاد و برگشت غذامون رو خوردیم;)
اینقد خسته بودیم که رو تختامون ولو شدیم و نمیدونم کی خوابم برده بود😴
با صدای بچههای اتاق بیدار شدم. یه نگاه به گوشیم انداختم، خیلی دیر شده بود. ده دقیقه داشتیم به سه😱
بااینکه هنوز یه ذره درد داشتم از تخت بلند شدم و رفتم پیشِ تخت هانا و شروع کردم به صدا زدنش.
هانا بلند شو دیره، باید بریم. الان خانم موسوی اینا میرند و جا میمونیم:|
هرچی صداش میزدم بلند نمیشد، تکونش میدادم انگارنهانگار.
جیغ زدم هانا بلند شو، بچهها اومدند کنارم و گفتند:
چی شده سحر چرا داد میزنی:oops:
با مِنمِن گفتم:
ه ه ه ها ها هانا
#به_قلم_خودم