دردودل امام رضایی
سلام آقاجان!
می دانم که این روزها نگفته درد دلم را می دانید و مرهمی بر زخم هایم می نشانی!
اما دوست دارم بگویم، اصلا نه، فریاد بزنم تا همه دلتنگیم را بشنوند و ببینند!
یاد آن روزها به خیر که هروقت دلم تنگ می شد، چند روزی رو به حرمتان می نشستم و چشم دل باز می کردم با اشک و التماس، برات سفر را از شما می گرفتم!
اما دریغا!
دریغا از این روزهای بدیمن و نامیمون کرونایی که پای رفتن به حرمت را از ما گرفته و حسرت زیارت دوباره در دل و جان مان مانده است.
این روزها چون کودکی شده ام که او را با وعده اسباب بازی فریب می دهند تا شاید کمتر بهانه بیاورد و ذهنش مشغول شود، اما دیگر نمی خواهم این گونه باشم.
من دیگر با چشم دل سیر نمی شوم که پنجره ایی به روی صحن و سرایت باز کنم و دستانم را رو به حرمت بالا بگیرم تا دلم آرام بگیرد.
آقاجان!
دلتنگم
عجیب دلتنگ اینکه با چشم سر به بارگاهت نگاه کنم.
می خواهم چون مسافری خسته و از همه جا طرد شده پاهای بی رمق و خسته اش را به آغوش فرش های حرمت بسپارد و چشمش را به پنجره فولادت گره بزند!
دوست دارم ابرهای چشمانم شروع به بارش کنند و هق هق گریه هایم چون ابر پاییزی غرششان گوش فلک را کر کند!
آری ضامن آهو!
آهوی در بندی شده ام که این روزها در دام بیماری منحوس کرونا اسیر گشته است! می شود ضمانتی کنید و من را از این بند و اسارت رها کنی؟!