حمام عمومی
دوران کودکی یادش بخیر! هیچی نداشتیم ولی دلها خدایی بود و شاد و خوشحال! آن وقتها بیشتر به حمام عمومی میرفتیم و کمتر خانوادهایی حمام در خانه داشت!
ساعت سه نصفِ شب بالای سرت میآمدند و از خوابِ ناز بیدارت میکردند تا برایِ رفتن به حمام، آماده شوی. “بماند! امروز تا لنگِ ظهر خواب تشریف داریم و کسی جرأت ندارد بیدارمان کند و اگر کسی سروصدایی کند، آسمان را به زمین میآوریم!
این روزها هر خانهایی حمام دارد اما قدردان این نعمت پروردگار نیستیم. حتی بزرگترها تعریف میکنند که زمان آنها، همین حمامهایِ عمومی هم وجود نداشت و در خانه آب گرم میکردند و بدنشان را شستوشو میدادند!!”
مسافتی را با چشمان فرو رفته در خواب طی میکردیم و حتی نسیمِ شبانگاهی هم نمیتوانست این خواب را از چشمانمان برباید!
وقتی به حمام میرسیدیم آنقدر شلوغ بود که هر یک از آنها ده نفری را در خود جای داده بود!
حمام که چه عرض کنم به قول معروف خودمان را گربهشور میکردیم و راهی خانه میشدیم! خواب دیگر از سرمان پریده بود و باید دوباره به رختخواب میرفتیم!
یادم میآید در ورودیِ دربِ حیاطمان یک زیرزمین مخوف وجود داشت. در تاریکیِ شب که چشم، چشم را نمیدید هرکسی را به کام خودش میبلعید!
از حمام که برمیگشتیم، هفته نبود تلفاتی نداشته باشیم!
ماجرایِ افتادن خودم را میگذارم برایِ مطلب بعدی، اگر عمری بود!