بیزار و خستهام...
دلتنگم!
اما نمیدانم دلتنگ کی یا چی؟!
حتی نمیتوانم این حال بد را توصیف کنم!
خستهام!
اما نمیدانم از کی یا چی؟!
فقط میدانم دیگر رمقی در جان، روح و روانم نمانده است.
بیزارم!
اما نمیدانم از کی با چی؟!
فقط میدانم دیگر توانِ گریستن هم ندارم!
حتی دیگر توانِ نوشتن هم ندارم تا شاید اندکی از غمِ دلم کم شود و مرا به حالِ خود رها کند…
نمیدانم دلیل کدام گریه بودم یا کدام اشک را سرازیر کردهام که اینگونه، ناامید از زندگی شدهام؟!
تاوان کدامین گناه را امروز دارم پس میدهم؟!
اما میدانم!
خوب میدانم…
این را خوب به یاد دارم…
که هنوز چند صباحی از دلی را که شکستند و بیقرارش کردند؛ نگذشته است…
من از دلِ شکستهام به خدا پناه بردم…
به او که پناهندهیِ تمام بیپناهان است!
کاش شاهراهی بود تا برگردم به عقب…
به همان روزها که هنوز دلم شکسته نشده بود…
کاش شاهکلیدی بود تا قفلِ گذشته را باز میکرد و آن وقت من بودم و چون کبوتری سبکبال که در آسمان نیلگونِ لاجوردی به پرواز در میآمدم و به دوردستها سفر میکردم!
بارخدایا!
خستگی روح و روانم را میبینی…
ناتوانی گامهایِ سست و بیرمقم را میبینی…
دلِ شکستهام را میبینی…
از تو میخواهم...
فقط میخواهم…
این را میخواهم...
مرهمِ دلِ شکستهام باشی…
میخواهم گامهایم را چون قبل استوار کنی…
خستگی روح و روانم را به سرزندگی مبدل کنی…
و این را خوب میدانم…
که همه چیز و همه کس در یدِ قدرت تو است و بیپناهان غیر از پناهگاه امن و امان تو، جایی را ندارند…
پس خداوندِ من!
نظر کن به این دل…
که این دل فقط تو را میخواند و بس!
✍زهرا.یوسفوندمفرد