بیابان مخوف
29 شهریور 1397 توسط نردبانی تا بهشت
#به_قلم_خودم
دختری سه ساله در بیابان سرگردان است. دنبال پدر میگرد. خارمغیلان پایش را نوازش میدهد، پای کوچکی که دستان پدر نوازشگرش بوده است. از ترس دیوصفتان در این بیابان مخوف پناه گرفته است. دستانشان بزرگ است و صورت دخترک کوچک. هربار که دستی بزرگ صورت نحیفش را نوازش میدهد، گرمای کبودی را احساس میکند و دردی تمام بدنش را فرا میگیرد.
دخترک بابایش را صدا میزند. اما بابا به سفری طولانی رفته. در خواب کودکانهاش پدر را میبیند. پدر صورت نیلی دخترک را نوازش میدهد و دخترک از شراره تازیانه حرامیان میگوید، که به جای دستان پدر نوازشش دادهاند. دخترجان به آغوش پدر رفت و مانند کبوتری پرواز کرد.