نیمههای شب است. تاریکی، پردهی سیاهی شده، همهجا را فرا گرفته است. سکوت و آرامشی بر جهان حکمفرماست. دل را به لسانالغیب میسپارم و تفألی میزنم. از تعجب چشمانم گرد میشود! مثل همیشه ذهنم را میخواند و حرف دلم را نشان میدهد. حرف دلی که از آن فراری هستم و در پیِِ انکارش.
“گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
ز جام وصل مینوشم ز باغ عیش گل چینم”
به فکر فرو رفته، در افکارم غرق میشوم. میگویم:
«حافظجان! آخر از کجا راز دلم را میدانی؟ مردم هروقت رازی را فاش میکنند به کنایه میگویند فقط خواجهحافظ شیرازی است که نمیداند! بیچارهها نمیدانند جناب حافظخان قدرت شنواییاش بسیار بالاست آنقدر که انگار اولین نفری است که حرف دلت را میشنود.»
ابتدای غزل را که خواندم، ناامیدی مانند سرمایی تنم را لرزاند. ادامه را که دیدم، پرنده خیالم پرواز کرد به سمت بیت شعری که امید و شادی را در درون سرد و بیروحم، زنده میکرد.
“در ناامیدی بسی امید است پایان شب سیه سفید است”
در نهایت غزلِ حافظ، زندگی را در من زنده کرد و روح و روانم را به وجد آورد. آری جناب لسانالغیب هم رحمت خداوند را به من بشارت میداد.
#به_قلم_خودم