روزهای خاموش
این روزهای کرونایی کارم شده فقط خوردن و خوابیدن! نه کاری هست انجام دهم تا مشغول شوم، نه جایی که به آنجا بروم و مدتی خودم را سرگرم کنم!
دلم پر کشیده برای حوزه، پشت صندلی نشستن و فقه و اصول خواندن…
دلتنگ روزهای سال های گذشته هستم، آن روزهای زمستانی که نگاهی به ساعت گوشیم می انداختم و وقتی می دیدم هنوز ده دقیقه به هفت است؛ ته دلم آخیشی می گفتم و چشمانم را می بستم تا بخوابم! آن ده دقیقه چون هوا سرد بود دوباره می چپیدم زیر پتوی گرم، انگار ساعت ها برایم می گذشت و من باز هم در خواب زمستانی فرو می رفتم!
اما این روزها دیگر نه حوزه ای هست، نه ساعت هفتی و نه تاریکی هوای دم صبحی که خودم را در آغوش بگیرم تا هوای سرد زمستان، لرزه بر اندامم ننشاند!
این روزها عجیب دلم بهانه می آورد! بهانه هر چیزی را می گیرد، از بیرون رفتن و قدم زدن تا کیف و کتاب به دست گرفتن و راهی حوزه شدن!
هیچ جایی هم نیست، دلم را بر آن گره بزنم تا کمتر بهانه تراشی کند!
وقتی بعد از چند هفته قدم را بیرون از خانه می گذارم؛ همه جا برایم تازگی دارد. انگاری سال ها است قدم در این شهر نگذاشته ام. شهر رنگ و بوی دیگری گرفته، همه جایش سرد و بی روح است و دیگر آن گرمای سابق را ندارد!
شاید این روزهای مرده، بخاطر تمام ناشکری هایی باشد که در روزگار آسایش به درگاه خداوند بردیم و گرنه چرا باید زمین اینگونه خاموش شود و نوری نداشته باشد تا گرمابخش زندگی های مان باشد.