چشمانش را برای لحظاتی برهممیگذارد تا فارغ از درد و رنج روزگار خاطراتِ خوش گذشته را در ذهنش مرور کند. با یادآوری اولین فیش غذایِ حضرتی در دستش لبخندی بر لبانش نقش میبندد! چه ساعاتِ دلنشینی بود و چه لحظات باورنکردنی!! یکی از آرزوهایِ دیرینهاش خوردن غذایِ حرم بود و هردفعه که به زیارت میرفت، با حسرت نفس عمیقی میکشید و بویِ مطبوع قورمهسبزی حرم را مهمان ریههایش میکرد! نمیداند چه ادویهای را در این غذاها میریزند که اینگونه هوش و حواس از سر همه میپراند! به گمانش بخاطر نظارت امام رضا “علیهالسلام” که هوایِ زائرانش را دارد اینگونه معطر و خوشطعم هستند!
در سال اول طلبگیش به مدد مولا که او را طفیلی عاشقانش پذیرفت، سفر زیارتی به مشهد از طرف حوزه برایش اتفاق افتاد. یکی از بهترین سفرهایِ زیارتی بود و از آن مهمتر و ارزشمندتر دعوت شدن سرِ سفره آقایِ کرم، و رفتن به مهمانسرا بود. نزدیک ظهر با تقسیم فیشهایِ غذا به همراه سایر دوستان راهی مهمانسرایِ حضرت میشود. لحظات لحظاتِ عجیب و غریبی بود، شور و شوق وصفنشدنی مهمان دلهایِ همه بود! جمعیت زیادی به صف ایستاده بودند، شادی در صورتشان موج میزد. هرکدام به امیدی برایِ گرفتن این غذا آمده بودند. عدهای با حسرت کناری ایستاده بودند و منتظر لطف و کرم آقا، به دنبال گرفتن ذرهای غذایِ تبرکی از دیگران بودند.
به نزدیک درب ورودی رسید و باید فیش را نشان میداد تا وارد مهمانسرا شود. اما با شنیدن صدایِ التماس خانمی به خودش میآید. با آه به دستانش نگاه میکرد و از دختر مریضش برای طلبه جوان میگفت: دختری که حسرت چشیدن غذای حضرت را در دل دارد. باید بین آرزویِ چندین ساله و نگاه ملتمسانه آن خانم یکی را انتخاب میکرد! لحظه سختی بود. ناخودآگاه فیش را در دستان خانم گذاشت و از صف خارج شد. در گوشهای با اندوه، رفتن دوستان به داخل را نگاه میکرد. در دلش به آقا گفت: لایق قدم گذاشتن در مهمانسرایت نبودم و با زمزمه این حرف، قطرات اشک بود که صورتش را نوازش میدادند! یک لحظه نگاهش به مدیرشان میافتد که با حالت سوالی از دور از او میپرسد: “پس چرا اونجا وایسادی و نمیای جلو” دستانِ خالی از فیش غذا را نشانش میدهد. مدیر اشاره میکند به نزدش برود. نزدیک که میشود به او میگوید: “با ما بیا” نزدیک مهمانسرا که میشوند به خادمها میگوید: “ما طلبه هستیم و همه باهم هستیم” آنها هم بدون نگاه کردن به فیشها، به آنها اجازه ورود میدهند. همان لحظه اشکهایش سرازیر میشوند و از حضرت بخاطر لطفش تشکر میکند. اما ماجرا به همینجا ختم نمیشود و امامالرئوف اراده کرده بود به او نشان دهد برداشتن یک قدم مورد رضایت ایشان چه شیرینیهایی را به دنبال دارد! از پلهها که میگذرد، هقهق گریههایش بیشتر میشود. باورش نمیشود لطف امامالرئوف شامل حالش شده باشد! به مهمانسرا که رسیدند هرکدام از دوستان بر روی میزی نشسته اند. او به همراه خواهر و چند نفر از دوستانش هم بر روی یک میز می نشینند. تویِ دلش غوغا بود، از یک طرف خوشحال بود و از طرفی ناراحت که چرا بدون فیش وارد شده است؟! عذابوجدان گرفته بود. برای همین به نزد یکی از خادمها میرود که مسنتر از بقیه بود و بعدا معلوم میشود مسئول مهمانسرا است. ماجرا را برایشان تعریف میکند و میگوید: بدون فیش وارد شدم! ایشان لبخندی میزند و میگوید: “شما مهمان ویژه امام رضا هستید، هرچیزی نیاز دارید بگید براتون بیارم. آدرس میز رو هم میپرسند بعدم میگویند: شرمنده چون غذا به اندازه فیشها پختیم فقط از غذا نمیتونید بخورید ولی هرچی خواستید میتونید بردارید.”
با خوشحالی میرود، کنار بچهها مینشیند. هنگام پخش غذا، متوجه میشوند غذا خورشت بادمجان است. دوستان زیاد این غذا را دوست نداشتند. با شگفتی بسیار میبینند غذایِ همه دوستان طلبه خورشت بادمجان است و کنار میز آنها که میرسند، میگویند: “خورشت بادمجونمون تموم شده، برا شما قورمهسبزی آوردیم.” همه به آنها میگویند: “خوشبحالتون غذایِ شما قورمهسبزیه” خلاصه بچههای میز، هرکدام مقداری از غذای خودشان را به او میدهند و سهمش بیشتر از غذایِ آنها میشود! سالها بعد چندباری مهمان آقا میشود و هنوز در دلش امید است دوباره لطف و کرم آقا شامل حالش شود!
✏ز. یوسفوند