زینب هم سوار شد. به صورتم خیره شد و گفت:
–چته دختر، شبیه جنزدهها شدی؟!
لبخندی رویِ لبم نشست و گفتم:
–خب دیوووونه این چه جور شلمچه رفتنِ؟!
–ببخشید مگه چشه؟! خیلیم دلت بخواد، با خودمون داریم میبریمت!
با آمدن حاجآقایِ یوسفی اینها دیگر حرفی نزدم و سرم را پایین انداختم!
فضایِ ماشین خیلی برام گرم شده بود! هرچه شیشیه را پایین میکشیدم، انگاری درونِ کورهیِ آجرسازی بودم!
ته دلم همش به خودم تشر میزدم، ستایش آروم باش!
چشمهایم را بستم و زیر لب
“ألا به ذکر الله تطمئن القلوب ” را تکرار کردم تا شاید ذرهایی از استرسم کم شود، ولی مگر میشد!
دلم آشوب بود و میدانستم این حالِ بدم بخاطر چی هست؟!
با نیشگونی که زینب از بازویم گرفت، گفتم:
–آیییی دختر! چته؟!
–خب هرچی صدات میزنم، جواب نمیدی!! معلوم هست امروز چته ستایش؟!
–هیچی، به یه چیزی فکر میکردم!! حالا بفرما چکارم داشتی؟!
–دیدم بیقراری و هی سرت رو از پنجره میبری بیرون! گفتم ببینم حالت خوبه؟!
بهش لبخند تلخی زدم و گفتم:
–آره خوبم، فقط یه کم گرمه!
حاجآقا یوسفی آهنگ شهدا شرمندهایم را با صدایِ حاج میثم مطیعی گذاشته بود و تا آنجا سعی کردم، این آهنگ را با عمق وجودم بشنوم و به شهدا متوسل شوم.
وقتی رسیدیم شلمچه، زینب به حاجآقایِ یوسفی گفت:
–من و خانم امیدی میریم، یه کاری باهاش دارم، بعد میایم پیشتون!
مانده بودم زینب چکارم دارد که حس کردم چیزی من را سمت خودش کشید! به خودم آمدم، دیدم زینب دستم را کشیده؛ دارد من را دنبال خودش میکشاند!
دستم را از دستش کشیدم و با عصبانیت لب زدم:
–زینب چرا اینطوری میکنی، میمیری آروم بهم بگی بیا بریم؟!
زینب صورتش را درهم کشید و گفت:
–ببخشید ستایش خانم هربار باید کلی صدات بزنم!
ولی معلوم نیست خانمخانمها کجاها سیر میکنند که صدایِ ما زمینیها رو نمیشنوند!
✍ز. یوسفوند