مولایمن! دلت خون است و دلخوش به شیعیانی که هرکدام مشغول کار خودند.
یکی در خوابِ غفلت است و آن یکی در حال بدنام کردن اسلام.
نمیدانم چه بنویسم و چگونه غمِ دل باز کنم؟!
از زمینهسازیم برای ظهور بنویسم یا از گناهان سر به فلک کشیدهام؟!
اگر تو را آنگونه که لایق آنی معرفی میکردم، وضع جامعهی اسلامی این نبود.
به دخترانش مینگری که بیشتر شبیه به پسرند تا دختر.
حیا از بینمان رخت بربسته و جایش را بیعفتی گرفته است.
مردانش بجای کار کردن چشمانشان به دخترکان دلفریب و بزک کرده، میخورد.
یکبار چشم فرو میبندند و بار دیگر، اسیر دام شیطان میشوند.
پسران را میبینی مانند دختران با ناز و عشوه حرف میزنند و انگاری خود را گم کردهاند. فراموش کردهاند، خداوند آنها را برای نگهداری از جنسِ ظریف زن، خلق کرده است، نه برای عشوهگری و طنازی در بین دخترکان.
آقایمن!
پرونده اعمال را به نزدت میآورند و تو برایمان طلب استغفار میکنی.
سخت است برایت، شیعه غیرِ گناه چیزی ندارد.
تو اشک میریزی و من به دنبال هوای نفسم میدوم.
چشمانت گریان است و غمِ دلت، کوه را آب میکند.
تو غصه میخوری و من در هر کجا قدم میگذارم، آبروی تو را زیر سوال میبرم.
آقایخوبم!
دلم میلرزد و نمیتوانم غمش را بگویم، کوهِ غمی بر رویش سنگینی میکند.
زمانهی بدی شده و پرده سیاهی همه جا را در برگرفته است.
اگر مصرع ” پایانِ شب سیه، سپید است” نبود، تاکنون روح از تنم، پرندهای گشته و به سوی آسمانها پرواز کرده بود.
آری دلم منجی را میخواهد، تا که رنگ سپیدی را بر عالم بکشاند و سیاهی را برکند.
دلم طبیبی را میخواهد تا مرهمی را روی زخمِ چرکنین جهان بگذارد.
دلم برطرف کننده غمها را میخواهد تا بیاید و شادی را جایگزینش گرداند.
#به_قلم_خودم