امروز برایم آنقدر، روز خوبی بود، که حتی نمیتوانم آن را وصف کنم.
چند روز پیش با دوستانِ حوزه و معاونِ فرهنگی قرار گذاشتیم، جمعه به تپه شهدای، شهر برویم.
قرارمان دمِ درِ حوزه بود و وقتی همه آمدند، راهی شدیم.
حدود یکسالی بود، شهدا دعوتم نکرده بودند.
بین راه شروع به گلایه کردم، که قبلا هرهفته پنجشنبه دعوتم میکردید، اینقدر بد شدهام، که سالی یک بار هم به زور راهم میدهید.
به راه افتادیم، از هر صحنهای سوژهای در ذهنمان طراحی میکردیم.
به بالای تپه که رسیدیم، قبل از اینکه مانند قوم مغول به چیپس و پفک و… حمله کنیم. اول به سراغِ دو شهید گمنامی که آنجا آرمیده بودند، برای عرض ادب رفتیم.
دو شهیدی که از خیلی وقتِ پیش من و دوستم برایشان اسم گذاشته بودیم.
بخاطر عشق و ارادتمان به غریبالغربا و قمربنیهاشم “علیهماالسلام” اسمشان را رضا و عباس گذاشته بودیم.
بعد از فاتحهای نثار آن دو گلِ خفته ، زیارتعاشورا را خواندیم.
خوراکیها را برداشتیم و به آنها حملهور شدیم.
هوا خیلی سرد بود، اما گرمای وجود دوستان، گرممان میکرد.
از خاطرات طلبگی میگفتیم، و سفرهای زیارتی که داشتیم.
از آنجایی که فوتبال پرسپولیس بود، دوستان تصمیم گرفتند، زودتر برگردیم.
وقت برگشتن دختران دانشجویی را دیدم، که برای خودشان چایِ دودی درست کرده بودند.
بدون چادر بودند و وضع حجابشان چنگی به دل نمیزد.
داد زدیم:
“مهمون نمیخواید، اما صدامون نمیرسید.”
چند بار تکرار کردیم، تا بالاخره صدایمان را شنیدند. گفتند:
” شرمنده تموم شده.” توی آن هوای سرد، چایی واقعا میچسبید، اما افسوس تمام کرده بودند.
دورهمی و بیرون رفتن با دوستان، انرژی مضاعفی به همراه دارد، که نباید از آن غافل بود.
#یه_روز_خوب_با_دوستان
#تپه_شهدای_گمنام
#به_قلم_خودم