روزهایِ سختی را پشتسر میگذاشتم. دو آرزویی که حالا باهم برایم اتفاق افتاده بودند اما فقط میتوانستم یکی را انتخاب کنم!! از آموزش و پرورش قرچک تماس گرفتند و گفتند: “روز شنبه ساعت ۷/۳۰ برایِ گرفتن حکمِ معلمی آموزش و پرورش قرچک باش!"
سر از پا نمیشناختم. چندسالی بود دعا میکردم به آموزش و پرورش ورود پیدا کنم و بتوانم رسالت طلبگیم را در آنجا به انجام برسانم!
دو روز قبل از شنبه یعنی پنجشنبه با کولهباری همراه با ترس و اضطراب راهی قم شدم تا روز بعدش جمعه به خانه یکی از اقوام در رباط کریم بروم.
عصر جمعه بود و دلم هوایِ حرم بیبی را کرد. با چشمانی ابری و بارانی به نگاهم را به ضریح دوختم. در دلم هیاهویی به پا بود. نمیدانستم چکار کنم؟! لب به سخن باز کردم و از دردِ دلم به خانم گفتم! با هزار امید او را صدا زدم و گفتم:
“یا حضرت معصومه خودت میدانی دارم به شهری میروم که نه پشتوانهایی دارم نه آشنایی را میشناسم، غریب و تنهایم خودت هوایم را داشته باش.”
دعایم آبی بود که عطش دلم را خاموش و آرامشی بعد از طوفان نصیبم کرد!
به هفتادوتن رفتم و با ماشین تهران راهی رباطکریم شدم تا بین راه پسرخالهام به استقبالم بیاید و شب را در خانه آنها به روز رسانم. قرار بود صبح من را به قرچک برساند! اما در قرچک نه آشنایی داشتم نه خانهایی تا شب را در آنجا سپری کنم!
ساعت ۱۱ شب بود، خبری از خواستگارِ چند ماه پیشم شد و ازم خواستن برگردم!
حال که بعد از دعا و تضرع در حرم بیبی، این تماس را دیدم، آن را نشانهای از جانبِ بانو یافتم که هوایم را خوب داشته و دعایم را به اجابت رسانده است!