پذیرش حوزه
تبلیغ پذیرش حوزه علمیه
تبلیغ پذیرش حوزه علمیه
بعد از دویدنهایِ فراوان، گذشتن از هفت خان رستم و شکستن شاخ غول؛ موفق شدم مقالههایِ پایانی را بنویسم و از آنها نمره عالی بگیرم!
روزی که نمرهها را گرفتم، انگاری باری از رویِ دوشِ نحیفم برداشته شده بود!
فاصلهیِ یکسالهایی که بین پایان ترم درسی و شروع نوشتن مقالههایِ پایانی وقفه افتاد؛ کار نوشتن را برایم مانند کوهی کرد که باید با دستانِ ظریفم آن را جابهجا میکردم؛ برایِ همین به محض دیدن نمرهها نفسِ راحتی کشیدم و مانند بچهها خودم را بالا میانداختم و هرکس من را در آن وضع میدید با خودش فکر میکرد چه کار شاقّی انجام دادهام که اینگونه بالا و پایین میپرم!
دیگر نمیدانستند این وقفه طولانی باعث شده بود نسبت به اتمام سطح دو دلسرد شوم و استرس این را بگیرم که نکند خدایِ نکرده بعد از پنج سال تلاش و کوشش حالا بخاطر ارائه ندادن مقالهها سنواتم پر شود و دوباره بروم از پله اول، سطح دو را شروع کنم!
ولی لطف خداوند و کمک دوستان سبب شد من هم بالاخره فارغالتحصیل شوم.
این پیروزی بزرگ را به خودم تبریک میگویم و انشالله بتوانم مراحل بعدی تحصیل در حوزه را با موفقیت پشت سر بگذارم!
✍ز. یوسفوند
باهم دوست صمیمی شدیم و گاهی بیرون قرار میگذاشتیم و کافیشاپ میرفتیم. چند ماهی از دوستیمان گذشت برایِ ثبتنام در حوزه دعوتم کرد. من نیز پذیرفتم اما برایِ ثبتنام نرفتم. چند ساعتی مانده بود ثبتنام تمام شود، دو نفر از دوستان با التماس من را به کافینت بردند تا اسمم را بنویسم!
قبل از مصاحبه، یک شب خواب دیدم:
“یه جای تاریک قرار دارم و دوستم و یه نفر دیگه از پلهها بالا میروند و از من هم میخواهند به دنبالشون بروم! میرفتم تا نصفه راه، خسته میشدم و دیگه بالا نمیرفتم. آنها اصرار میکردند و من هم دوباره راه میافتادم.”
با دیدن این خواب فهمیدم حتما به حوزه میروم اما شاید بین راه خسته شوم و بخواهم انصراف دهم!
سال تحصیلی شروع شد و ما هم قدم در مسیر جدیدی گذاشتیم. مسیری که با اطمینان میگویم، نفس کشیدن هم در آن عبادت بود، این را از رویِ نشاط و امیدی که در من ایجاد شد فهمیدم. درسخواندن در حوزه و بین دوستان بودن، چنان میگذشت که باورم نمیشود اکنون پنج سال را به پایان رساندهام.
حوزه باعث شد، استعدادم شکوفا شود.
معدلم در کارشناسی با وجود درسخواندن حدود ۱۵ بود اما الان با وجود مشغلههایِ زیاد و تبلیغهایِ بسیار، هربار معدل الف بودم. به هرکس میرسم میگویم:
“خیلی پشیمان هستم کاش از اول به حوزه میرفتم الان پیشرفت زیادی کرده بودم!”
پن: الان دوباره عدهای نگویند توهین به دانشگاه و دانشجو میکنم من نظر شخصی خودم را نوشتهام.
دانشگاه را که به پایان رساندم، هیچ هدفی نداشتم و احساسِ پوچی میکردم. من هم مانند بقیه مدرکی را برایِ خاک خوردن بر رویِ دیوار، قاب گرفتم! احساس میکردم، چهار سال از عمرم به بطالت گذشته است. دو سالی در خانه بودم و حوصله هیچ کاری نداشتم. سالِ ۱۳۹۱ با یکی از دوستان تصمیم گرفتیم برایِ جامعهالزهرا ثبتنام کنیم. زمانِ امتحان به دلیل کاری که برایم پیش آمد، نتوانستم در آزمونش شرکت کنم!
رمضان سالِ ۱۳۹۲ در کلاسی با نام مهدویت شرکت کردم. در آن کلاس، مدیرِ یکی از کانونهایِ مساجد شهرستان پیشنهاد کار به عنوانِ مسئول فرهنگی کانون مربوطه را به من داد. برایِ سرگرم شدنم خوب بود! به خاطر همین با کمالِ میل پذیرفتم! کارِ زیاد سختی نبود. حقوقِ کمی داشت اما شش ماه یکبار یک سفر زیارتی به قم و مشهد داشتیم و من یا یکی دیگر از خواهران به عنوان مربی همراهیشان میکردیم! روزهایِ جمعه برایِ شرکت در نماز جمعه به مصلایِ شهر میرفتم. در یکی از این جمعهها دختری را دیدم که در گوشهای از مسجد، به سوالات شرعیِ خانمها جواب میداد. با یک سلام و پرسیدن سوالی که شاید بهانهای برایِ آشنایی بود، شماره تلفنمان را باهم ردوبدل کردیم! خیلی زود باهم دوستِ صمیمی شدیم. آن سال، او تازه فارغالتحصیل شده بود و بعد از آشناییمان، معاون آموزشی حوزه شد!